۱۳۹۵ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

قتل‌عام ۶۷ به چه دلیل؟

از  حسن اشرفیان : زندانی سیاسی  دهه شصت




در بیست‌وهشتمین سالگرد قتل‌عام زندانیان سیاسی در همبستگی با جنبش دادخواهی، خوبست این مسأله را یکبار دیگر از نزدیک بررسی کرد و دید که به چه دلیل فتوای این جنایت ضدبشری از طرف خمینی صادر شد؟
آیا همانطورکه رژیم خمینی ادعا میکند این قتل‌عام گسترده در تلافی عملیات فروغ جاویدان صورت گرفته (که تازه آن‌هم هیچ پایه و مبنای قضایی و حقوقی ندارد) و یایک نسل‌کشی از قبل طراحی و زمینه چینی شده بوده است؟
همه زندانیانی که بعد از۳۰خرداد سال۱۳۶۰ در زندان‌های رژیم خمینی بوده‌اند ومن‌جمله خودم، بارها وبارها از زبان جلادان زندان این جملات را شنیده ایم: «همه شما، از کوچک و بزرگ، زن و مرد، دختر و پسر را باید کشت». بارها شخصا شاهد بوده‌ام، لاجوردی در سلول هایی که بدلیل تعداد بالای زندانی شبها، حتی امکان دراز کردن پا را هم در آن‌ها را نداشتیم وقتی با آن کینه‌ همیشگی‌اش نسبت به هواداران مجاهدین‌خلق به جلوی درب سلول ها می آمد به جای ارائه هرگونه امکان درمانی برای رسیدگی به بدنهای مجروح وپاهای‌آش‌ولاش‌شده‌شان براثر شکنجه، می‌گفت:» همه شما را بلااستثنا، باید کشت!!! منتظرفتوای امام(خمینی) هستیم تا همه‌تان را به جهنم بفرستیم، ما نمی‌گذاریم شما بطور عمودی از زندان بیرون بروید و… » این البته خاص سیاه‌چالها و شکنجه‌گاه‌هایی که صدایی از آن به بیرون نمی‌رسید نبود خیلی پیشتر از سی‌خرداد، در سال ۱۳۵۹ روزنامه‌های خود رژیم از قول آخوند فهیم‌کرمانی که به اصطلاح حاکم‌شرع بی‌دادگاه رژیم در شهر کرمان بود، نوشته بودند طبق فتوای خمینی ضدبشر همه چیز مجاهدین از خون و مال و… مباح است.
در طول سالیان زندان جملات مشابه این‌را مرتب از آدم‌کشان خمینی شنیده بودم. یک‌بار اوایل شهریور ۶۷ حمیدعباسی(نوری) که باصطلاح دادیار زندان گوهردشت و یکی از فعالترین نفرات در بالا بردن آمار اعدامی‌‌ها بود، شخصا به ما گفت: «که اگر مامی‌خواستیم حکم فتوای امام را بطور کامل اجرا بکنیم می‌بایست نصف مردم ایران اعدام می‌کردیم…هرکس حتی فقط نشریه مجاهد را خوانده بود می‌بایست اعدام می‌شد.» اخیرا در فایل‌صوتی آقای منتظری هم مشخض شد که خمینی ورژیمش از چند سال قبل برای قتل‌عام مجاهدین قصد وبرنامه داشته‌اند و بیان این جمله از احمد خمینی که ” مجاهدین خلق را از روزنامه‌خوان، نشریه‌خوان، اعلامیه‌خوانش و… را باید اعدام کرد خودش گویاترین سند این برنامه‌ریزی جنایتکارانه می‌باشد.
زندانیان سیاسی از ۳۰خرداد سال۱۳۶۰ هر شب صدای تیرباران زندانیان مجاهد و مبارز را در تپه‌های اطراف زندان اوین شنیده‌اند و معمولا بعد ازآن صدای شلیک تیرخلاص‌ها که اکثر مواقع بالای۱۰۰عدد بود را شمارش می‌کردند… توصیفی که از صدای رگبارهای متوالی می شد این بود که، مانند تخلیه‌بار تیرآهن از روی تریلی است… ما با توجه به شناختی که از رژیم خمینی داشتیم و جنایاتش را در طی سالیان دیده بودیم، در این مورد تقریبا اتفاق نظر داشتیم که رژیم، هر روز وهر لحظه امکان دارد دست به کشتار زندانیان بزند و این عمل برایمان دور از انتظار نبود..
در واقع رژیم از سال ۱۳۶۵ زمینه سازی نسل‌کشی سال ۶۷ را شروع کرد. در این سال رژیم کلیه زندانیان زندان قزلحصارکرج را دریک فضای کاملا امنیتی به زندانهای اوین و گوهردشت و بخشی را به شهرستانها منتقل کرد، ترکیب زندانیان منتقل شده به زندان اوین اکثرا از قشر دانشجو و مسؤل بوده و مشخص بود که دست‌چین شده اند.
طی سال ۱۳۶۵ تا مرداد ۶۷ در درون زندان بطور روزانه بین ما و رژیم برسر موضوعات مختلف درگیری بود و زندانبانان دست به سرکوب‌ یومیه زده و همیشه تعدادی از زندانیان را به سلولهای انفرادی می‌فرستادند.در سال ۶۶ مسؤلین زندان گوهردشت تقریبا بطور هفتگی فرمهای چاپی به داخل بندها داده و از زندانیان میخواستند که سریعا فرم‌ها را پر کرده و به زندانبانان که پشت درب بند مستقر بودند تحویل بدهند. مضمون و محتوای این فرمها عموما بعد از مشخصات فردی،میزان محکومیت زندانی، اتهام او و در واقع شناخت از هویت زندانیان بود. بدین صورت میخواستند شناخت دقیقتری از موضع سیاسی زندانی پیدا کنند و جدا سازیهای بعدی را دقیقا بر اساس همین فرمها انجام دادند.
در همان زمان اخبار زیادی هم در مورد اقداماتی که رژیم قصد دارد در زندان‌های سراسر کشور انجام بدهد، از طریق خانواده‌‌ها و یا از بازجویی‌هایی که بچه‌ها را می‌بردند می‌رسید. از جمله انتقال مسعود مقبلی به زندان کمیته‌مشترک. در آنجا بازجو رادیو در اختیار مسعود گذشته تا او بتواند رادیو مجاهد را گوش بکند! و روز قبل از انتقال‌اش به زندان اوین، گفته بودند که «ما زندانیان را براساس وضعیت‌شان به سه قسمت تقسیم کرده‌ایم، سفید، زرد و یک دسته قرمز که حتما باید اعدام شوند، همین روزها منتظر باشید که می‌آییم سراغ‌تان و…»
از نیمه دوم سال ۶۶ ۱۳ شروع به جداسازیهای گسترده‌تر در زندانها به خصوص در زندان اوین و گوهردشت کردند. در بهمن‌ماه در زندان گوهردشت همه زندانیانی که بالای۱۵سال و حبس ابد بودند را از همه بندهای زندان خارج کرده و در یک حرکت سرکوبگرانه، با ضرب و شتم شدید و با چشم‌بند سواراتوبوس کرده و با اختصاص حفاظت شدید امنیتی به زندان اوین منتقل کردند.
بعداز انتقال به زندان اوین، در خود زندان گوهردشت نیز جداسازی گسترده ای صورت دادند، به این صورت که کلیه زندانیانی که بین ۱۰ تا ۱۵سال محکومیت داشتند را در بندهای جداگانه و زندانیانی که کمتر از ۱۰سال حکم داشتند را به بندهای دیگر زندان گوهردشت منتقل کردند.
پیش از این تعدادی دیگری از زندانیان را از جمله زندانیان ملی‌کش (زندانیانی که مدت محکومیتشان تمام شده ولی بدون هیچگونه بهانه ای همچنان در زندان نگهداری می‌شدند) و زندانیان کرجی و تعداد زندانیان دیگری که ازسال ۱۳۶۱ به صورت تبعیدی در بندهای دیگر زندان گوهردشت نگهداری کرده بودند(رژیم همیشه آنها را از بقیه زندانیانی که از سال۶۵ به زندان گوهردشت منتقل شده بودند،جدا نگه‌میداشت) و تعداد دیگری که سالهای ۶۵ و ۶۶ دستگیر شده و اکثرا زندانیانی بودند که در حین اقدام برای پیوستن به مجاهدین در شهرهای مرزی دستگیر شده بودند راه هم جدا کرده بودند (هرچند قبلا آنها را که عموما دوبار دستگیری بودند نیز به بندهایی که ما در آنها بودیم نمی‌آوردند)..
از خردادماه ۶۷ جلادان شروع به یک سری اقدامات سرکوبگرانه جدید و ایجاد محدودیت‌های بیشتر علیه ما در زندان کردند، از جمله قطع کردن هواخوری روزانه، قطع کردن (فروش)روزنامه‌های حکومتی، بیرون‌بردن تلویزیون از بند و ازهمه مهم‌تر قطع کردن ملاقات‌ها و… در این مقطع فضای تنش بین ما و رژیم هم شدیدتر شده بود.همه این موارد گواه بروجود اتفاقاتی در شرف وقوع بود!؟ در درون زندان، زندانیان روی این موضوع با هم صحبت میکردند که رژیم چرا این اعمال را انجام میدهد و به دنبال آن چه کار خواهد کرد؟
تقریبا همه روی این موضوع متفق‌القول بودند که رژیم قصد اعدام تعدادی از زندانیان را دارد، ولی از سطح وکم و کیف آن اطلاعی نداشتیم. در همان زمان با بندهای دیگر هم که تماس مورسی میگرفتیم، متوجه شدیم این موارد در مورد آنها نیز صدق میکند.
روز۷مرداددربند۳ که درطبقه‌سوم زندان‌گوهردشت قرار داشت بهاتفاق مجاهدان‌شهید رحیمسیاردوست، مسعود دلیری، منصورقهرمانی، رشیددرویاشکیکی، محمدرضاصوفیآبادی، امیرصفوی، اسداللهستارنژاد و…دراتاق تلویزیون که ته بند بود(ساک‌ها را درآنجا می‌گذاشتیم) مشغول دیدن تلویزیون بودیم، آخوند موسوی اردبیلی در نمازجمعه به اوضاع سیاسی کشور به مسأله جنگ و پذیرش قطعنامه پرداخت.در ادامه حرفهایش اشاره به سازمان کرد و گفت منافقین از این فرصت استفاده کرده و دست به کارهایی… جمله او هنوز تمام نشده بود، دوپاسدار بند، گیرمحمد و اسماعیل وارد بند شده و گفتند.«تلویزیون را میخوایم ببریم؟»
بردن تلویزیون سئوال برانگیز بود. چنددقیقه بعد از بردن تلویزیون وقتی داشتم از لای کرکره‌های آهنی پنجرهاتاقتلویزیون (قبلا کمی دو تا از پره‌های آن را به سمت بالا خم کرده بودیم تا بتوانیم بخشی از محوطه بیرون را ببینیم) به محوطه بیرون نگاه کردم, داود لشکری (پاسدار مسؤل انتظامات و نیروی ضدشورش زندان) را دیدم که به همراه چند نفر لباس شخصی و ۲زندانی افغانی که پشت سر آنها حرکت می کردند در حال حمل ۲ فرغون پر از طناب ضخیم به سمت سوله بزرگی بودند که در فاصله حدود ۵۰ متری شمال و بین ساختمان بند ما و آشپزخانه زندان قرارداشت… صحنه دار زدن به ذهنم خطور کرد. دچار دلهره شدم. ولی به هیچ وجه تمایل نداشتم چیزی که به ذهنم زده بود را برای کسی بیان کنم.بلافاصله مسعود دلیری، ابوالحسن مرندی، منصور قهرمانی و… را صدا زدم تا آنها هم صحنه را ببینند. اما به دلیل اینکه زاویه حرکتشان با ما کم ‌شده بود، دیگر امکان دیدن آنها را نداشتیم و از دید ما خارج شده بودند.
دیدن این صحنه برایمان سؤال برانگیز بود، آنها کجا و به چه منظوری دارند می‌روند؟ جواب این سؤال را آن روز نفهمیدیم. چند‌ساعت بعد آن نفرات را درحین برگشت از سوله دیدیم ولی دیگر دوزندانی‌افغانی همراه‌شان نبودند.آنان ضمن اینکه ۲جعبه شیرینی در دستشان بود، می‌خندیدند و شیرینی به هم تعارف می‌کردند! ولی ما آن روزنتوانستیم از علت این تحرکات آگاه شویم.
چندروز بعد بود که در تماس مورس با بندهای دیگر متوجه شدیم آن روز زندانیان تبعیدی از زندان مشهد را که مدت کوتاهی بود به زندان گوهردشت آورده شده بودند و جانانه مقاومت داشتند و به عهد و پیمان‌شان بر سر آرمان آزادی پایبند بودند طوریکه زندانبانان از دستشان مستاصل شده بودند رادر آن سوله حلق‌آویز کرده و به شهادت رسانده اند. زندانیان مشهد را در تیرماه ۶۷ یعنی حدود یکماه قبل از شروع قتلعام زندانیان مجاهد به بیدادگاه مجدد برده بودند و آنها هم در به اصطلاح دادگاه به دفاع از سازمان و آرمان آزادی خواهانه شان پرداخته و بهمین خاطر از سوی حاکم ضدشرع به اعدام محکوم شده بودند. هم بندی هایشان می گفتند قبل از بردنشان برای اعدام, با شور و شوق در حیاط بند به صورت جمعی نماز خوانده بودند. پاسداران جنایتکار که تشنه خون مجاهدین بودند حرص می‌خوردند و مرتب می‌گفتند زود باشید! ولی آنها به جلادان محل نمی گذاشتند و عین خیالشان نبود. درب بزرگ حیاط هواخوری هم گیر کرده بود و باز نمی‌شد. پاسداران هرچه زور میزدند، باز نمیشد. چند دقیقه بعد جعفر هاشمی قهرمان مجاهدی که سر به دار شد و بقیه هم‌رزمانش درب هواخوری را بالا کشیده و باز کردند. و غزل‌خوان و دست‌در‌دست هم به سمت سولهیی رفتند که اعدامهای روزهای ۸ و۹مرداد در آنجا صورتمیگرفت. جعفر هاشمی اولین نفری بود که از آن گروه به دادگاه برده شد. او نقش فرمانده بچههای مشهد را در زندان به عهده داشت. پاسداران و مدیران زندان خیلی روی او حساس بودند و از ابتدای ورودش به زندان گوهردشت بهشدت او را مورد ضرب وشتم قرار داده بودند. جعفر در مقابل تمام ضربات پاسداران، فقط با صدای بلند فریاد زده بود «یا حسین» و «درود بر رجوی».
روز بعد شنبه ۸مرداد حوالی ساعت ۹ صبح بود که به‌یک‌باره پاسداران در بند را باز و اسامی ۱۰ نفر از بچه‌های بند (غلامحسین اسکندری، مهران هویدا، رامین قاسمی، رضازند، اصغرمحمدیخبازان، منصورقهرمانی، حسین سیدسبحانی، مسعودکباری، اصغر مسجدی و…) را خوانده و اعلام کردند هرچه سریعتر چشم بند زده، جلوی درب بند بیایند. همه دراین فکر بودیم که آنها را کجا می‌برنند؟
ساعت۸‌شب روز۹مرداد، پاسداری در بند را باز کرده و با صدای آهسته از نفراتی که نزدیک درب بند بودند پرسید: «نام پدر منصور قهرمانی چیه؟»!!! ما به همدیگر می‌گفتیم، چرا اسم پدر منصور را از خودش نمی‌پرسند؟ مگر او را خودشان از بند نبردند؟ آیا…
روز بعد یکشنبه ۱۰مرداد، لشکری، جنایتکاری که شبیه گوریل بود در حالی که لباس نظامی پوشیده و کلتی به کمربسته بود، به همراه ۳۰پاسداردیگر، بطور ناگهانی وبا سروصدای زیاد که هدف ایجاد فضای رعب و وحشت شدید داشت، وارد بند شدند و اعلام کردند که همه زندانیان به داخل سلولها بروند وکسی حق بیرون آمدن ندارد، جلوی‌درب هرسلول هم یکی از پاسداران ایستاد. به هیچ یک از زندانیان اجازه تکان خوردن و حرکت داده نمی‌شد. لشگری همراه چند پاسدار دیگرازانتهای بند وارد سلولها شده وضمن چک نفرات، تعدادی را که اسم‌شان را می‌دانست به اسم صدا زده و تعداد دیگری را با اشاره به آن نفر، می‌گفت که از سلول خارج شوند. به همین شکل وارد تک تک سلولها شده وتعدادی را خارج کرد. بعد از اینکه به همه سلولها رفت به زندانیان جدا شده چشم‌بند زده و آن‌ها را سمت درب بند برد و از بندخارج شدند. پاسداران هم زمان مانع خروج ما از سلول‌ها بودند تا اینکه همه آن‌ها که مد نظرشان بود از بند خارج شدند، بلافاصله همگی از سلول بیرون آمده، به سمت درب ‌بند رفتیم، نگران بودیم و علیرعم اینکه حدس می‌زدیم بچه‌ها را چرا از بند خارج کرده اند، ولی هیچ‌کس چیزی بر زبان نمی‌آورد و همه با نگاه و چهره‌هایمان، حالت درونی خود را به یکدیگر منتقل می‌کردیم.
روز دوشنبه ۱۰مرداد از تماس مورسی متوجه شدیم از ۱۰نفری که در روز ۸مرداداز بند خارج کرده بودند ۹ نفرشان روز قبل، توسط رژیم از طریق حلق‌آویز به شهادت رسیده‌اند.
از این به بعد این کار به روش جاری تبدیل شد، روزانه چندبار درب‌بند بازمی‌شد و پاسداری با یک برگه کاغذ در دست، اسامی تعدادی از بچه‌ها را می‌خواند و اعلام می‌کرد که «سریع‌ترچشم‌بند بزنند و بیایند بیرون بند» بعد از اعلام اسامی، دیگر همه می دانستیم چه آزمایشی در پیش رو خواهد بود، به سلول بچه‌ها رفته وتک تک‌شان را در آغوش گرفته و آرزوی موفقیت می‌کردیم، بچه‌هایی هم که قرار بود بروند، میدانستند، دارند کجا می‌روند، ولی در کمال آرامش و با چهره‌خندان ما را درآغوش ‌فشرده و می‌گفتند «اگر دیگر ما را ندیدید سلام ما را به مسعود و بقیه بچه‌ها برسانید!! »
هربار که تعدادی از بچه‌ها را بیرون می‌بردند، بقیه‌ بچه‌ها که در بند مانده بودند. هر یک گوشه‌خلوتی را گیر می‌آوردند و در فراغ‌یاران بغض‌شان می‌ترکید و چشمان‌شان اشکبار بود… این صحنه‌های شورانگیز و دلاورانه روزانه چندبار تکرار می‌شد. بچه‌ها سعی می‌کردند کسی متوجه اشک‌های آنها نشود! ولی همه، همدیگر را می‌فهمیدند. در این روزها فشار شدید روانی بر همه زندانیان حاکم بود. رژیم هم این موضوع را می دانست لذا با برخوردهایی که بطور تکی با نفرات می‌کرد سعی داشت که از این وضعیت برای طعمه گیری سوءاستفاده بکند، ولی تا آنجا که من شاهد بودم حتی یک نفر را نتوانست متزلزل بکند و ازقضا جنایاتش باعث شده بود عزم زندانیان بر ادامه راه و آرمان مجاهدین و همرزمانشان جزم‌تر شود.
روز ۱۲ مرداد با تماسهایی که برقرار کردیم، متوجه شدیم که اکثر بچه‌هایی که تا آن‌روز از بند خارج کرده بودند به همراه تعداد دیگری از بچه‌های بندهای دیگر به‌شهادت رسیده‌اند و تعداد محدودی را هنوز بلاتکلیف نگهداشته، به سلولهای انفرادی فرستاده‌اند.
شب چهارشنبه ۱۲مرداد حدود ساعت۹ تا ۳۰/۹شب که معمولا بعد از زمانبندی اخبار تلویزیون, آنرا صرف خواندن ‌روزنامه ها میکردیم. از روزنامه و تلویزیون در بند خبری نبود. با چندنفر از بچه‌ها در اتاق تلویزیون داشتم قدم میزدم. صدای خفیف موتور خوروئی که در جا کارمیکرد توجهم را جلب کرد. خودم را به پنجره رساندم، به محوطه نگاه کردم. ۲ کامیون بنز خاور اتاقدار و چادردار دیدم که در آن لحظه چادر آنها را برداشته بودند. یک‌کامیون سمت راست جاده آسفالت ایستاده و خاموش بود، ولی کامیون دیگر صدای موتورش میآمد و چراغهای کوچک آن روشن بود. چندپاسدار دور آن بودند. یک‌پاسدار بالای کامیون ایستاده بود، صحنه‌یی دیدم اما به خاطر اینکه نمیخواستم باورکنم, ابوالحسن را صدا زدم و گفتم بیا نگاه کن تو پشت کامیون چه میبینی؟
ابوالحسن با دقت نگاه کرد و سرش را به طرف من چرخاند گفت: توی کیسههای پلاستیکی پشت کامیون جنازه است! من هم چنین چیزی را دیده و تشخیص داده بودم ولی قبل از او، جرأت بیانش را نداشتم و نمیخواستم صحنهیی را که دیده بودم باورکنم و گفتم: مشخصه که جنازهست ولی جنازه چه کسانی؟
ابوالحسن گفت: جنازه بچهها…
ناگهان به سردرد شدیدی دچار شدم که هیچوقت سابقه نداشت، ناگزیر چند دقیقهیی روی زمین نشستم. دوباره بلند شده صحنه را با ابوالحسن دنبال کردیم. پاسدارای که بالای‌کامیون بود و کلاهنظامی پارچهیی‌لبه‌داری بر سرگذاشته بود، چادر آن را کشید. راننده کامیون هم پاسدار دیگری بود، سوار شد. خودرو رو به شمال ایستاده بود و برای خارج‌شدن از زندان پاسدارسومی که ریشانبوه وکلاهی به سر داشت از پشت به راننده فرمان میداد که عقب، عقب بیاید و دور بزند. دوباره سردرد به سراغم آمد و گرمی درتمام وجودم رسوخ کرد. چندلحظهیی نشستم. با هردو دست سرم را گرفتم و فشار میدادم. وقتی بلند شدم، کامیون بعد از دور زدن ابتدا کمی به سمت جنوب رفت و در خیابان آسفالت به سوی درب خروجی ضلع غربی زندان از دید ما خارج شد.
بعد از رفتن کامیون اول، راننده کامیون دوم خودرو را روشن کرده و به سمت سولهیی حرکت کرد که هفته پیش از همین نقطه دیده بودیم طنابهای کلفت را با فرغون به داخل آن برده بودند. همانجا منتظر ماندیم، و به طور نوبتی از پنجره بیرون را نگاه میکردیم.
کمتر از یک ساعت بعد،کامیونی که به سمت سوله رفته بود، به جای قبلی‌اش برگشت. راننده و همراهش بعد از کشیدن چادر خودرو که پر از جنازه زندانیان درکیسههای پلاستیکیروشن بود از همان مسیر خودرو قبلی به سمت درب خروجی زندان رفت… این صحنه‌ها تا آخر مردادماه در زندان گوهردشت مستمر تکرار می‌شد… آیا جنازه مسعود فلاح لفماجانی، بهروز بهنام‌زاده، محمدمشاط، داریوش‌کی نژاد مجاهدان هم‌سلولی‌هایم در سال ۶۶ و … در بین آن‌ها بودند؟ (داریوش کی‌نژاد اهل شهر یزد، زرتشتی و از دانشجویان خارج از کشور بود که به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده و بعد پایان محکومیتش در سال ۶۶ او را برای طی کردن ریل اداری جهت آزادی همراه تعداد دیگری به زندان اوین برده بودند، ولی هیچکدام حاضر به پذیرش خواسته ‌رژیم که محکوم کردن مجاهدین را جز‌ء شروط آزادی از زندان گذاشته بود، نشده و رژیم همه آنها را به زندان‌گوهردشت برگردانده‌بود، داریوش زرتشتی قهرمان نیز با وفاداری به عهد و آرمان‌مجاهدین جز‌ء شهدا بود.)
زندانیان درروزهای داغ مرداد و تابستان ۶۷ قهرمانانه بر سر «وفای به پیمان» ایستادند و برای آزادی مردم‌شان از جان‌شان گذشتند و البته رسوایی تاریخی را برای خمینی و رژیمش باقی گذاشتند.
خمینی البته به تصور خودش می‌خواست با نسل‌کشی گسترده، ریشه‌مجاهدین را کنده و برای رژیمش آینده بسازد و ‌خیال‌خودش را از وجود دشمن اصلی‌اش راحت کند، ولی می‌بینیم که از او بقول آقای منتظری نامی به جز یک جنایتکاردر تاریخ نمانده و چه در ایران و در سایر کشورها همه مردم از ولایت فقیه مشمئز می‌شوند. ولی نام مجاهدخلق با فدای جان ۳۰هزار زندانی سربدار جاودان مانده وخواهد ماند…
در بهمن‌ماه سال۱۳۶۷ که ما را از زندان‌گوهردشت به زندان اوین منتقل کردند از مجموع بیش از ۵۰۰۰ زندانی سیاسی کمتراز ۲۰۰نفر باقیمانده بودیم …
حالا در بیست‌وهشتمین سالگرد این نسل‌کشی نه‌تنها مردم ایران بلکه مردم سراسر جهان بطور جد خواهان افشای کامل اسامی همه قضات و حاکمان‌شرع و به محاکمه کشاندن آمران و عاملان این جنایت هولناک هستند و از همه ارگان‌ها و سازمان‌های بین‌المللی درخواست دارند تا نگذارند این جانیان از حساب پس‌دادن بگریزند. شواهد در باره این نسل‌کشی آنچنان زیاد و مستند است که برای هیچ دادگاه‌هی رسیدگی به آن و محکوم کردن دست اندکاران این نسل‌کشی‌که تمامی آنها هم‌اکنون نیز در راس حکومت آخوندی و در مسند امور می‌باشند کارمشکلی نیست.
از همه هموطنان عزیز درخواست دارم که به جنبش‌دادخواهی یاری رسانده و هر سند و مدرکی که در اختیار دارند که ابعاد این نسل‌کشی را بیشتر هویدا می‌کند را در اختیار مقاومت ایران و ارگان‌های بین‌المللی قرار دهند.
آری ما نه می‌بخشیم و نه فراموش می‌کنیم.
حسن اشرفیان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر