۱۳۹۴ بهمن ۱۰, شنبه

عبدالعلی معصومی:‌ «نیکی» فردوسی ـ «نیکی» روحانی!



آخوند حسن روحانی، اولین سخنرانیش در مجمع عمومی ملل متّحد را با بیتی از شاهنامۀ فردوسی به پایان رساند:
 «بکوشید "نیکی" به کارآورید/ چو دیدید سرما، بهار آورید».
فردوسی این بیت را به هنگام شرح آخرین رویاروییِ کیخسرو، پسر سیاوش، با افراسیاب، در شاهنامه آورده است؛ در آن جایی که پس از شکست افراسیاب و کشته شدن خود او و برادرش گرسیوَز، یعنی کشندگان سیاوش، تورانیان، به زاری، از کیخسرو خواستند که از کیفر آنها درگذرد و کیخسرو نیز چنین کرد. امّا برخی از سرکردگان سپاه او، که تشنۀ خونریزی بودند، از نرمی و مدارای او با سپاهیان تسلیم شدۀ دشمن به خشم آمدند و به او خُرده گرفتند که گویی او به مهمانی به خانۀ پدرش رفته و انتقام خون سیاووش را از یاد برده است:
«... که کیخسرو ایدون (=اکنون) بدان سان شده ست/
 که گویی سوی باب (=پدر) مهمان شده ست!
همی یادنایدش خون پدر/ بریده، به خیره، به بیداد، سر»
 آنها با خشم به کیخسرو تاختند که چرا دَمار از روزگار تورانیان بر نمی آورد:
«چرا چون پلنگان به چنگال تیز/ نیَنگیزد از خانِ او (=افراسیاب) رستخیز
فرود آورد کاخ و ایوانِ اوی (=کاخش را ویران کند)/
 برانگیزد آتش ز خویشان اوی؟(با پیکر خویشانش آتش را شعله ور سازد)»
 تورانیانِ شکست خورده به کیخسرو می گویند ما بی گناهیم و از او می خواهند که به گناهِ افراسیاب آنها را کیفر ندهد:
«ز بدکردنِ جادو افراسیاب (=افراسیاب جادوگر)/ نگیرد برین بی گناهان، شتاب/
به خواری، به زَخم (=فروکوفتن و ضربه زدن)و به خون ریختن/ چه بر بی گنه خیره آویختن/
کنون از درِ (=سزاوار) بی گناهان به ما/ نگه کن، به آیین شاهان، به ما»
 کیخسرو در پاسخ کینه جویان می گوید: در جایی که مدارا بایسته است، تندی کردن سزا نیست. کینه را با کینه نباید شست. چرا که تنها «نیکی» است که از ما به یادگار می ماند:
 «... که هر جای، تندی نباید نمود/ سرِ بی خِرد را نشاید ستود
همان به که با کینه، داد آوریم/ به کام اندرون (=به هنگام کامیابی)،نام [نیک]، یاد آوریم/
که نیکی ست اندر جهان یادگار/ نمانَد به کس، جاودان، روزگار
همین چرخِ گردنده، با هر کسی/ تواند جفاگستریدن بسی».
 کیخسرو به خلاف خواست دشمنکامان، بر لشکریان شکست خوردۀ تورانی رحمت آورد و گفت: «آن چه را که بر خود نمی پسندیم بر دیگران روا نمی داریم»:
 «چنین گفت کیخسروِ هوشمند/ که هر چیز کان (=که آن) نیست ما را پسند/
نیاریم کس را همان بَد به روی/ اگر چند باشد جگر، کینه جوی»
 کیخسرو به دادجویان تورانی می گوید: در خانه هایتان به آسودگی زندگی کنید که از سوی ما گزندی بر شما وارد نخواهدشد:
 «بباشید ایمن به ایوان خویش/ به یزدان سپرده تن و جان خویش»
سپس، «به ایرانیان گفت: پیروزبخت/
 به ما داد بوم و بَر (=سرزمین) و تاج و تخت
ز دلها، همه، کینه بیرون کنید/ به مِهر اندرین کشور افسون کنید
بکوشید "خوبی" به کارآورید/ چو دیدید سرما بهار آورید
ز خون ریختن دل بباید کشید/ سر بی‌گناهان نباید برید
نه مردی بود، خیره، (=از روی گستاخی) آشوفتن (=به خشم آمدن)/
 به زیر اندر آورده (=مغلوب شده)را کوفتن».
سیاوش نیز «ز خون ریختن» و «سر بی گناهان» را بریدن، بیزار بود و وقتی پافشاری بر این اصل با خواست پدرش که اصرار بر خون رختن بی گناهان بود، ناهمساز شد، دربرابر خواست بیدادگرانۀ پدر ایستاد و حاضرشد دست از جان بشوید، امّا به ننگ «سر بی گناهان بریدن» تن نسپارد.
 افراسیاب، پادشاه توران، که در دشمنی با ایران زمین، شهره بود، درهنگامۀ جنگ با سیاوش و سپاه ایرانی زیر فرمان او، وقتی «خوابی هولناک» دید و «خوابگزاران» (=تعبیرکنندگان خواب) در تعبیر آن به او گفتند که اگر او «با سیاوش رزم سازد، از ترکان یک تن زنده نماند و... توران زمین ویران و گیتی پرآشوب گردد»، از جنگ دست کشید و پیام آشتی نوشت و آن را به دست برادرش، گرسیوَز، همراه با هدیه های گرانبها برای سیاوش فرستاد. سیاوش و سپهسالار سپاه او، رستم، پیام رسان (گرسیوز) را گرامی داشتند:
 «تَهَمتَن (=رستم) بدو (=به گرسیوز) گفت: یک هفته شاد/ بباشیم تا پاسخ آریم یاد».
 سپس سیاوش و رستم «برفتند دور از بَرِ انجمن ـ
 سِگالِش گرفتند (=به رایزنی پرداختند) بر بیش و کم».
 رستم و سیاوش پس از رایزنی و مشورت در این باره، این آشتی جویی را به این شرط پذیراشدند که افراسیات صد تن از بستگان «نامجو»ی همخون خود را، که نامشان را رستم نوشته بود، به رسم «نَوا» (=گروگان) به درگاه سیاوش بفرستد و شهرهای ایران را که به تصرّف درآورده، رها کند. گرسیوز این تصمیم را به افراسیاب خبرداد و او پذیرفت و آن صد گروگان ویژه را، که رستم در پیامش از آنها نام برده بود، به درگاه سیاوش فرستاد و از شهرهای ایران ـ«بخارا و سُغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب» ـ عقب نشست.
 وقتی رستم نامۀ سیاوش دربارۀ این پیمان و رسیدن گروگانها و خروج لشکریان افراسیاب از شهرهای ایران را به درگاه کیکاووس، پدر سیاوش، رساند و «فرّخ دبیر» آن نامه را برای شاه خواند، «رخ شاه کاووس شد همچو قیر» و به رستم نهیب زد که سیاوش، «جوان و نارسیده» بود، تو که مردی جهاندیده هستی چرا به این آشتی تن دادی:
«ندیدی تو بدهای افراسیاب/ که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب؟».
 «مکافات بدها»، جز بدی نیست. تو و سیاوش به «خواسته» و «خوبرویان آراسته»یی که افراسیاب برایتان فرستاد، فریفته شدید و از خِرد دور شدید و تن به سازش با او دادید، امّا من جز به جنگ نمی اندیشم:
«شما گر خِرد را نبستید کار/ نه من سیرم از جنگ و از کارزار/
به نزد سیاوش فرستم کنون/ یکی مرد با دانش و رهنمون/
بفرمایمش کاتشی کن بلند/ به بند گران (=سنگین) پای ترکان ببند/
بر آتش بنه خواسته، هرچه هست/ نگر تا نیاری به یک چیز دست/
پس آن بستگان را سوی ما فرست/ که سرشان بخواهم ز تن برگسست».
 رستم به کیکاووس گفت: ما فرمان تو را برای جنگیدن با افراسیاب گردن نهادیم، امّا اینک او «درِ آشتی گشاد» و:
«کسی کاشتی (=که آشتی)جوید و سور و بزم/ نه نیکو بود تیزرفتن به رزم/
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه/ نباشد پسندیدۀ نیکخواه/
ز فرزند، پیمان شکستن مخواه/مگو آنچه اندر خورد با گناه»
 کیکاووس وقتی این سخن را شنید، خشمگین تر شد و به رستم گفت
 «که: این در سرِ او تو افکنده ای/ چنین بیخِ کین از دلش کنده ای/
تن آسانی (=تنبلی) خویش جستی درین/ نه افروزش تاج و تخت و نگین».
رستم از گفتار درشت و ناسزاوار کیکاووس برآشفت و با خشم از درگاه او بیرون رفت و با لشکریانش به سوی سیستان روی نهاد.
 کیکاووس «سپهدار طوس» را با نامه یی «پر خشم و جنگ» به بلخ نزد سیاوش فرستاد و از او خواست که گروگانها را بند بر پای، روانۀ دربار او کند و نوشت: اگر «مهر داری بدان انجمن» (=گروگانها) و «نخواهی که خوانندت پیمان شکن»، زِمام لشکریان را به «طوس سپهبد» بسیار و به درگاه ما روانه شو که تو «نه یی مرد پرخاش و ننگ و نبرد».
 وقتی آن نامه با آن «گفتار ناخوش» به نزد سیاوش رسید، «ز کار پدر، دل پر اندیشه کرد» و به خود گفت: اگر «آن صد مرد گردِ (=دلاور) سوار؟ همه نیکخواه و همه بی گناه» را به درگاه پدر فرستم، بی پرسش از احوالشان، بی درنگ، بر دارشان خواهدکشید، و اگر با شکستن پیمان، به ناروا، به جنگ دست یازم، «به نزدیک یزدان چه پوزش برم؟/ بد آید ز کار پدر بر سرم». و اگر زمام لشکریان را به طوس بسپارم و به نزد پدر برگردم، «از آن نیز، هم، بر سرم بد رسد/ چپ و راست بد بینم و پیش بد».
 سیاوش پس از رایزنی با دو تن از فرماندهان سپاهش، به این نتیجه رسید که از پدر دشمن کیش کینه جوی و آشوب طلب دل بشوید و گروگانها و «خواسته» ها را نزد افراسیاب بفرستد و خواست پدر را به او خبردهد و از او بخواهد که اجازه دهد از سرزمین او به گوشه یی از جهان فراخ برود و با داغ دوری از یار و دیار بسازد امّا تن به ننگ پیمان شکنی و بی گناه کشی نسپارد.
 افراسیاب وقتی نامۀ سیاوش را خواند با نیک اندیشیِ سپهسالار خردمندش ـ پیرانِ ویسه ـ بر آن شد که از سیاوش بخواهد که در توران بماند و از این راه، گشایندۀ راه آشتی و دوستکامیِ دو کشور ایران و توران باشد.
 سیاوش پذیرفت و در گوشه یی از سرزمین توران شهری ساخت به نام «سیاوشگرد» (=شهر سیاوش) که در زیبایی و خرّمی یگانۀ روزگارشد:
 «ز ایوان و میدان و کاخ بلند/ ز پالیز وز گلشن ارجمند/
بیاراست شهری بسان بهشت/ به هامون گل و سنبل و لاله کِشت/
به هر گوشه یی گنبدی ساخته/ سرش را به ابر اندر افراخته/
"سیاووشگرد"ش نهادند نام/ همه مردمان زان به دل شادکام».
 سیاوش در توران با فرنگیس، دختر افراسیاب، و جزیره، دختر پیران ویسه، پیوند همسری بست و کیخسرو از فرنگیس و فرود از جزیره، در سیاوشگرد زاده شدند و در همان «خّرم بهشت» بالیدند و جوانانی شدند تناور و دلیر و نکوکردار و پاک اندیش.
 سیاوش سالها در سیاوشگرد در سرزمین توران، داغدار از دوری سرزمین آبایی، با رزمندگان همراهش، دور از یار و دیار، در غربت زیست و سرانجام به دمدمه و دشمنکامی گرسیوَز سیه کار، افراسیاب به کشتنش فرمان داد و آن مظهر پاکی و وفا به پیمان را در بیابانی سربریدند. فرنگیس و پسر به دنیانیامده اش ـ کیخسرو ـ به یاری گیو، پسر گودرز، از پهلوانان نامدار دوزۀ کیانیان، به ایران می آید. کیخسرو، در سرزمین آبایی زاده می شود و سالها بعد به شهریاری ایران زمین می رسد.
 کیخسرو (=شاه نیکنام)، پسر سیاووش، نوۀ کیکاووس، پادشاه کیانی، به دادگربودن در شاهنامه و متون پهلوی معروف است. او سالها با دشمن ترین دشمن ایران زمین ـ افراسیاب تورانی ـ جنگید و سرانجام در آخرین رویارویی، او و برادرش گرسیوَز، کشندگان سیاووش، را کیفرداد. 60سال با دادگری پادشاهی کرد و هرگز گرد آزار مردمان نگشت. سرانجام نیز زِمام پادشاهی را به لهراسب، پدر گشتاسب (نخستین شاه پشتیبان زرتشت)، سپرد و خود در کوهساری در برف و بوران گم شد. پیشینیان بر این باور بودند که او همچون «سوشیانت» بار دیگر ظهور خواهد کرد و ایران را از ستم ستمگران رهایی خواهدداد.
 در آیین مهر (میتراییسم)، نخستین آیین ایرانیان کهن، که از آغاز پیدایش آراییان در دوران اساطیری، بر سراسر زیستگاههای آریایی به ویژه در «ایران ویچ» در جنوب دریاچه اورال یا خوارزم، آیین جاری در میان آریاییان بوده و در دورۀ تاریخی روزگار آریاییان، حدود پانصدسال آیین رسمی و جاری اشکانیان بوده، آزار و ستم بر انسانها و دروغ گفتن، کاملاً نهی شده است و روندۀ راه «مهر» باید از این دو ویژگیِ اهریمن بدکنش دوری گزیند.
 آیین کهن مهر، آیین جان بخشیدن است نه بی جان کردن و نابود کردن.
فریدون، خوشنام ترین شاه کیانی، در شاهنامه این چنین توصیف می شود:
 «فریدونِ فرّخ فرشته نبود/ به مُشک و به عنبر سرشته نبود
 به داد و دِهِش یافت آن نیکویی/ تو داد و دهش کن، فریدون تویی»
کیخسرو هم دلبستۀ همین راه بود و «بگسترد گرد جهان داد را؟ بکند از زمین بیخ بیداد را/
هر آنجا که ویران بُد آبادکرد/ دل غمگنان از غم آزادکرد».
 در آیین «مهر» که کیخسرو نیز روندۀ راه این آیین است، خورشید چشم بینای خدای «مهر» است که بر همۀ جهان به یکسان می تابد و زمین و تمام موجودات زنده، رویان و سرشار از حیات و جان می سازد.
 سیمرغ که بر قلۀ «قاف» یا البرزکوه آشیان دارد، پشتوانۀ حیات انسانهاست. سیمرغ است که وقتی سامِ نریمان پسر نوزادش را که بسیار زیبا بود و تنها عیب وجودش داشتن موی سپید بود، از بیم این که دیگران بگویند که این زادۀ شیطان است، او را در دامنۀ البرزکوه رهامی کند، او را از نابودشدن می رهاند و همراه بچه هایش می پرورد تا جوانی می شود بسیار برومند و چالاک.
 زال پسرش را که حالا پهلوانی شده است به چالاکی شیر و تناوری دلیرترین دلیران، به خواب می بیند و از کرده پشیمان می شود و به دامنۀ البرزکوه می رود و با سیمرغ و زال دیدار می کند. سیمرغ به هنگام جدایی از زال و سام، پر خود را به سام می دهد که اگر برایش دشواری پیش آمد با آتش زدن پر، سیمرغ را به یاری بخواند.
 پر سیمرغ نشان جان بخشیدن است نه نابودکردن. وقتی همسر زال ـ رودابه ـ به هنگام زادن رستم، نمی تواند او را از راه طبیعی به دنیاآورد، زال پر سیمرغ را آتش می زند و سیمرغ که هم پرنده یی است و هم در اساطیر ایران کهن، مردی بسیار دانا و ژرفابین، او را با دریدن پهلوی مادر، به شیوۀ «سزاریَن» امروزی به دنیا می آورد و به نوزاد رو به مرگ جان می بخشد.
 «مهر»ورزان در سراسر تاریخ کهن و پس از آن، «جان» می بخشند، در آبادانی سرزمین آبایی می کوشند و دلسوز و یار آحاد مردم این سرزمین هستند و وجب به وجب خاک آن را آباد و سرشار از خرّمی می خواهند.
در دوران اساطیری ایران که شاهنامه روایتگر آن است، شهریاران نیکنام، مانند کیخسرو با ویژگی «جان» بخشیدن، گرِدآزار هیچ انسان و جنبنده یی نگشتن و در فراسوی آبادکردن دلها و آزادی انسانها تلاش خود را یکرویه کردن، شناخته می شوند. شاعران نیکنام ایرانی نیز که «مهرآیین» هستند مانند فردوسی و حافظ، آزاردادن انسانها را از صفات اهریمن بیدادپیشه می دانند:
«میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است» (فردوسی)
«مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن/ که در طریقت غیر از این گناهی نیست»(حافظ).
 در نخستین آیین کهن آریاییان ـ که از آغاز پیدایی اقوام آریایی تا آغاز پادشاهی ساسانیان (28آوریل224میلادی) که اردشیر بابکان، نخستین پادشاه ساسانی به سلطنت نشست و آیین زرتشت را وسیلۀ تثبیت حکومت نوپای خود قرارداد و این آیین را دین رسمی کشور ایران اعلام کرد ـ مهرورزی، جان بخشی و به آبادانی دل سپردن، نیکی و نیک کرداری، راستگویی و دادگری از ویژگیهای بارز شاهان و انسانهای نیکنام آریایی بود و خویشی و پیوند انسانها نیز بر این مدار معنی پیدا می کرد. مهراب کابلی، شاه کابل، پدر رودابه، مادر رستم است. او با این که از نسل ضحّاک است ولی خواهان آشتی و صلح و همگرایی با ایرانیان، دوست به حساب می آید و یگانه جهان پهلوان اسطوره یی ایران زمین ـ رستم ـ نوۀ اوست، در حالی که نابرادری رستم ـ شُغاد ـ که دل از کینه انباشته داشت و رستم و برادرش، زَواره، و رخش، اسب اساطیری رستم، شد، در نگاه فردوسی و مهرآیینان، نه تنها برادر که دشمن به حساب می آید و رستم در آخرین لحظات زندگیش، و فروافتادن در چاهی که شعاد برای کشتن او کنده بود، شغاد با تیر به درخت چسباند.
 در این آیین، سیاوش از پدرش کیکاووس که از خونریزی و کشتار بی گناهان به وجد می آید و انتقام کشی و جنگ شعار همیشگی اوست، دل می شوید و به دشمنی پناه می جوید که خواهان آشتی و صلح است.
 وقتی کیخسرو، پسر سیاوش، نیکنام ترین شهریار کیانی به «نیکی» فرامی خواند، در پنهانِ دل و آشکارِ عمل او، جز نیکی و نیکنامی و نیک کرداری، نمی یابیم.
 امّا وقتی آخوند هفت خط، حسن روحانی، دم از «نیکی» می زند، از بند بند وجود و سراسر کارنامۀ زندگیش جز آزار و کشتار و دروغ و رذالت پیشگی و چپاول و غارت دستمایه های مردم و سرمایه های ملی، هیچ اثری که بوی زندگی و «جان»بخشی بدهد، نمی تراود.
 کارنامۀ انباشته از بیداد و شکنجه و کشتار و چپاول و غارتگری روحانی و دیگر سرکردگان رژیم آخوندی آن قدر «عیان» است که «حاجت به بیان نیست». تک تک آحاد مردم شیفتۀ آزادی و آبادی ایران، شاهد زنده این کارنامۀ ننگبار و چرکین است.
 راه «جان»بخشی و نیک کرداری و راستی و راستبازی و مهرورزی به آحاد مردم، در سراسر فرهنگ کهن تا امروز ایران یک راه شناخته شده یی است که با راه شیفتگان بی جان کردن و کشتار و بیدارگران دشمن مردم و سرزمین ایران زمین، تفاوتی به درازی راه «زمین تا آسمان» دارد: «رگ رگ است این آب شیرین و اب شور/ در خلایق می رود تا نَفخ صور (=تا زمان دمیدن اسرافیل در صور یا شیپورش، یعنی تا قیامت).
 آخرین کلام را در این زمینه از زبان مولوی بخوانیم: «من بلبلم. اگر مرا گویند که بانگ, دیگرگون کن, نتوانم, چون زبان من همین است. غیرِ آن نتوانم. به خلافِ آن که او آواز مرغ آموخته است. او مرغ نیست, دشمن و صیادِ مرغان است. بانگ و صَفیر میکند تا او را مرغ دانند. اگر او را حُکم کنند که جز این آواز, آواز دیگرگون کن تواندکردن, چون این آواز, بر او عارِیت است و از آنِ او نیست, چون آموخته است که کالای مردمان دزدد, از هر خانه قُماشی نماید» («فیه مافیه», مولوی).

خاطرات زندان- قسمت دهم - رضا شمیرانی - هدف قتل عام مجاهدین بود



سید احمد خمینی در به اصطلاح رنجنامه خود خطاب به آیت الله منتظری در اعتراض به مواضع منتطری در مخالفت با اعدام جنایتکارانه زندانیان سیاسی در سال 67 اینگونه میگوید: درنامه 67/5/9 مطالبی نوشته اید که دل امام و مردم حزب الله را خون نموده اید که مطالب آن از هر کس باشد در قعر جهنم است. حضرت آیت الله: مطالب شما حرفهای تازه ای نبود بلکه ده سال است رادیوهای بیگانه همان حرفها را می زنند و امام و نظام را به اتهامات واهی کشتن زنهای بچه دار و قتل عام هزاران نفر در چند روز و غیره متهم می کنند. در نامه ای به تاریخ 67/5/11 آورده اید: سند شماره 55: "سه روز قبل قاضی شرع یکی از استانهای کشور که مرد مورد اعتمادی می باشد با ناراحتی از نحوه اجراء فرمان اخیر حضرتعالی به قم آمده بود و می گفت مسئول اطلاعات یا دادستان تردید از من است از یکی از زندانیان برای تشخیص این که سرموضع است یا نه پرسید تو حاضری سازمان منافقین را محکوم کنی گفت آری، پرسید حاضری مصاحبه کنی گفت آری، پرسید حاضری برای جنگ با عراق به جبهه بروی گفت آری، پرسید حاضری روی مین برونی گفت: مگر همه مردم حاضرند روی مین بروند..." حضرت آیت الله: شما سپس نتیجه گرفتید و گفتید چون این شخص گفته است که من روی مین نمی روم محکوم به اعدام شده است ومعامله "سرموضع" با او کرده اند.
گفتگوی آقای امیر عباس انتظام با آخوند مرتضوی
آخوند مرتضوی رئیس وقت زندان اوین هراز چندی به بند می آمد و میگفت سربازان امام زمان منافقین را در غرب قلع وقمع کردند، از کشته های آنها پشته درست کردند و ...البته او هر چی میگفت ما 180 درجه بر عکس میکردیم و تا حدودی به اخبار سازمان و عملیات فروغ پی می بردیم. در همین روزها هنگامی که از هواخوری به بند باز می‌گشتیم مرتضوی متوجه حضور امیر انتظام در میان ما شد. او را خطاب قرار داده و گفت: آیا تو هنوز زنده‌ای. چطوری تو را اعدام نکرده‌اند؟ امیر انتظام محکم ایستاده و گفت: به زودی دادگاه های مردمی تشکیل خواهد شد و آن وقت است که تو و رهبرانتان را مردم محاکمه وبه دارمجازات خواهند آویخت. مرتضوی که خیلی عصبانی شده بود لگدی به سمت امیرانتظام پرتاب کرد. امیر انتظام جاخالی داد و پای مرتضوی لای میله‌های درب ورودی بند گیر کرد. در حال زمین خوردن بود که یکی از پاسداران به دادش رسید. امیرانتظام هم به سرعت به داخل بند بازگشت. از نزدیک شاهد صحنه بودم و نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. صحنه گیرکردن پای مرتضوی لای میله ها و به زمین افتادنش آنقدر مضحک و خنده دار بود که به سختی میشد ان را دید و نخندید. ما نمی توانستیم اینگونه جلوی مرتضوی حرف بزنیم اما از اینکه آقای امیر انتظام اینگونه به او گفت خیلی حال میکردم.
هفته اول شهریور بود که یک روز ظهر مرتضوی آمد درب اتاق را باز کرد و عرض اندامی کرد و بعد از آن برای همیشه گورش را از زندان اوین گم کرد و رفت. در واقع وزارت اطلاعات او را از زندان اوین بیرون انداخته بود و خودش یکه تاز میدان شده بود. همان شب درب اتاقها را باز کردند و ما از حالت در بسته خارج شدیم و ارتباطمان با سایر بچه ها بر قرار شد.
5 شهریور،اعدام زندانیان غیر مذهبی
بچه های غیر مذهبی هنوز به دادگاه نرفته بودند. با اتمام نسبی اعدام بچه های مجاهد در اوین، از تاریخ 5 شهریور نوبت به آنها رسید. اتهاماتی که به آنها وارد میکردند مرتد فطری و مرتد ملی بود.
مقصود از مرتد فطری این است که شخص هنگام انعقاد نطفه فرد، والدین یا یکی از آن دو مسلمان باشند. چنین فرزندی اگر مرتد شود بیدرنگ اعدام میشود. اما اگر مرتد ملّی باشد، یعنی از پدر و مادر غیر مسلمان متولّد شده است وبعد از اسلام برگشته است، نخست سه روز به او فرصت توبه داده میشود. اگر پذیرفت چیزی بر او نیست و اگر توبه نکرد اعدام میشود. از آنها سوال میکردند که آیا نماز میخوانند یا نه. پرسشنامه ای هم به آنها میدادند تا ببینند زندانی به خدا و پیغمبر و قرآن اعتقادی دارد یا نه. در واقع پروژه قتل عام برای آنها طراحی نشده بود و مختص بچه های مجاهد بود ولی رژیم از این فرصت استفاده کرد و قال انها را هم کند.
مواضع زندانیان غیر مجاهد نسبت به قتل عام
متاسفانه اکثر جریانات سیاسی غیر مجاهد اعتقادی به وقوع کشتار جمعی و قتل عام نداشتند. جریان اکثریت معتقد بودند به خاطر تحولات شگل گرفته در اتحاد جماهیر شوروی نسیم آزادی وزیدن گرفته و امواج موهباتش به سمت ایران سرازیر گشته است. اشاره به سیاست گلاسنوست توسط گورباچف که آزادی‌هایی به مردم اعطا کرد، درجهٔ بیشتری از آزادی بیان و بسیاری از محدودیت‌های نشریات برداشته شدند و هزاران نفر از زندانیان سیاسی آزاد شدند.
جریان اکثریت دامن زننده این افکار پوج و باطل بود. یادم میاد که یکی از هواداران اکثریت که در اتاق ما بود نامه‌ای برای برادر همسرش که در سلول دیگری در همان بند 3 بالا بود نوشته بود مبنی بر این که امواج دمکراسی از شوروی به وزیدن در آمده و بزودی اثرات آن را در ایران مشاهده خواهیم کرد. این نامه را وسط نهج البلاغه گذاشته بود و داده بود به پاسدار بند که به دست فامیلش برساند و البته پاسدار هم این نامه را برداشته بود. در شهریور ماه که اعدام هواداران جریانات غیر مذهبی شروع شد این فرد جز اولین افرادی بود که اعدام شد و البته با این تصور از اتاق میرفت که میخواهد آزاد شود.
جریانات دیگر هم چندان باور نداشتند اما رعایت احتیاط را میکردند و با اما و اگر پیش میرفتند.
محمدباقر (حسین) برزویی، رهبر گروه آرمان مستضعفین
محمدباقر (حسین) برزویی (از اهالی فسا) بود که از پیش از انقلاب در فعالیت‌های فرهنگی شرکت داشت و از طرفداران فکری دکترعلی شریعتی بود. وی حتی تا چند ماه بعد از اتمام کشتار دسته جمعی زندانیان اصرار بر نفی و انکار آن داشت. در برخورد با خود من میگفت هیچکس اعدام نشده وهمه زنده هستند. شرایط آزاد و امید بخش در راه است. تا چند مدت دیگر از یک لوله شیر و عسل و از لوله دیگر لبن جاری میگردد. شبی رابه یاد میاورم که من و سیف الله منیعه با او بر سر این موضوع که بچه ها را اعدام کردند یا نه بحث میکردیم. پاهایش را در یک کفش کرده بود که نخیر اعدام نکردند.
دست آخر سیف الله از او پرسید اگر کرده بودند تو چکار میکنی. باقر برزویی گفت اسم خودم را عوض میکنم. سیف الله پرسید آنوقت اسمت را چی میگذاری؟ گفت اصغر.. سیف الله گفت نه بگذار صغری.
باقر بدلیل عدم شناخت ماهیت رژیم آنچنان دچار ذهنیت بود که اواخر مهر ماه بدلیل بیماری به بهداری بند رفته بود. در آنجا با فردی برخورد میکند که در نانوایی اوین کار میکرده. او با باقر از اعدام زندانیان صحبت میکند ولی باقر باز هم نمیپذیرد.
برای تایید صحبت هایم مبنی بر مواضع جریانات غیر مجاهد نسبت به پذیرش و یا عدم پذیرش قتل عام خوب است بخشی از خاطرات شفاهی رضا علیجانی که در آن زمان با هم در یک سلول بودیم در اینجا ذکر شود:
"یکی از دوستان ما را به نام باقر برزویی رهبر یکی از گروهها به اسم آرمان مستضعفین یکبار بردند بهداری اوین. کسی مریض می شد می بردند بهداری. بهداری یکی از جاهایی بود که زندانی ها با هم تماس می گرفتند. ما اصلا اینجوری اول فهمیدیم که این اعدامها رخ داده است. ما که روحمون بی خبر بود. ما ذهنمان اینطرف و آنطرف می رفت و فکر می کردیم زندانی ها را بردند و یکجایی پنهان کردند تامجامع جهانی و حقوق بشری علیه ایران جو سازی بکنند که اینها گم شده اند و کشته اند و فلان. یک دفعه اینها را بیاورند در تلویزیون نشان بدهند که ببینید همه علیه ما دروغ می گویند. ببینید ذهن ما کجا سیر می کرد. اصلا تنها چیزی که به ذهنمون نمی اومد که اینها این همه آدم را کشته باشند. وقتی باقر رفت توی بهداری اوین یک زندانی عادی کنارش نشسته بوده که تو نونوایی اوین کار می کرده؛ اون به باقر میگو ید ما کلی از زندانی های سیاسی که کشته شده بودند جنازه هاشون رو گرفتیم انداختیم تو کانتینر. بار کردیم که اینها از زندان ببرند بیرون. باقر برزویی چون فکر کرده بود این جاسوس حکومته و عمدی آورده اند کنار او بنشانند که این خبر دروغ به داخل بند بیاد. در نتیجه او گفته بود فلان فلان شده تو اومدی این دروغ ها رو به من بگی من این خبر دروغ رو ببرم تو بند. باهاش دعوا کرده بود. و عین این رو آمد توبند گفت. ما فکر می کردیم تحلیل باقر درسته. یعنی اینها دارند دروغ می گویند که مثلا ما رو بترسونن و بگویند که همه را کشتیم. ولی یواش یواش دیدیم نه نگهبانهای بند می گویند خوب دروتون کردیم. بعد هم ملاقاتها برقرار شد. ملاقاتها قطع بود. اولین ملاقات ما فهمیدیم. بعد از دهان موسوی اردبیلی در نماز جمعه یک چیزی پرید. هاشمی رفسنجانی در یک مصاحبه ای پرید. بعد هم مجامع جهانی آمدند وسط و ما کم کم فهمیدیم نه واقعا درومون کردند".
البته اینکه همبندی سابقم میگوید "ما اصلا اینجوری اول فهمیدیم که این اعدامها رخ داده است"، جای تاسف دارد.خیلی خوب به یاد دارم در آن بحبوحه کشتار خونین چقدر انرژی میگذاشتیم تا به این دوستان بقبولانیم، بابا دارن میکشند. حواستون جمع باشه. اما گوش کسی بدهکار نبود. متاسفانه برخی از این دوستان و رفقا زمانی پذیرفتند که طناب بر گردن روی چارپایه اعدام قرار داشتند
البته عده ایی از دوستان بعد از اینکه یواش یواش دیدند نگهبانهای بند هم می گویند خوب دروتون کردیم. در اولین ملاقات خانواده ها هم گفتند همه را کشتند. بعد هم از دهان موسوی اردبیلی در نماز جمعه یک چیزی پرید. از دهان هاشمی رفسنجانی هم در یک مصاحبه ای پرید. بعد هم مجامع جهانی آمدند و گفتند. کم کم فهمیدند نه واقعا درو کردند. چون در این جمع باز هم کسانی بودند که میگفنتد نخیر نکشتند.
بیژن جزنی در بند بغل!
بعد از اولین سری ملاقاتی که با خانواده ها داشتیم. همانطوریکه رضا علیجانی میگوید، اخبار کشتار جمعی زندانیان تایید شد ولی باز دیدیم که احمد موسوی از وابستگان سازمان اکثریت در اوج نا آگاهی و حماقت و با خنده سفیهانه ای در جمع زندانیان میگوید بابا اینها همش خالی‌بندی است، کسی اعدام نشده است. حسن میرزایی که با دو عصا وسط اتاق ایستاده و شاهد تمام صحنه بود با عصبانیتی که تا آن روز در او ندیده بودم برگشت و گفت راست میگی اینها همش ذهنیت است کسی اعدام نشده، بیژن جزنی هم اعدام نشده، اگر بری بند بغلی او را حتمأ خواهی دید.
شاید به یک جک و یا یک شوخی تلخ شباهت داشته باشد اما ابعاد جنایت آنقدر وسیع و فاحش بود که حتی خود زندانی حاضر در صحنه از درک و پذیرش ان عاجز بود.
اینکه چرا انها نمی پذیرفتند امر عجیبی نبود چرا که آنها از همان ابتدای انقلاب تحلیل درست و عینی از رژیم نداشتند. ثمره آن همه بحث و فحص لیبرال و ارتجاع و اصل کردن لیبرال خودش را در اینجا نشان میداد .
اوایل شهریور ماه بود. یکی از شبها اکبر م از بچه های هوادار گروه فرقان که رابطه خیلی خوب و دوستانه ایی با هم داشتیم و از سال 64 همدیگر را میشناختیم به اتاقم آمد. من در اتاق 3 بودم. همانجا و سط درب ایستاد و گفت میخوام چیزی بهت بگویم. پرسیدم چی شده، گفت اگر تحلیل شما درست باشه و رژیم همه بچه ها را اعدام کرده باشد مفهومش این است که ما و همه گروهای چپ نسبت به رژیم اشتباه فکر میکردیم و شما مجاهدین درست میگفتید. گفتم اکبر شک نکن اگر چه من امیدوارم که همه شما درست گفته باشید و ما نسبت به رژیم و ماهیت او اشتباه کرده باشیم .
زندانیان وابسته به جریانات مذهبی همچون گروه فرقان، آرمان مستضعفین و موحدین که تعداد آنها انگشت شمار بود به دادگاه برده نشدند.
3 مهر ماه 1367
3 مهر ماه ساعت 2 باز ظهر بود که ما در حال شنیدن اخبار بودیم البته ناگفته نماند که تمام تلویزیونها ها را جمع کرده بودند و روزنامه هم نمی دادند فقط همان اواخر یعنی مهر ماه به بعد بعضی اوقات از بلند گوی بند اخبار را پخش میکردند. درب بند باز شد و پاسداری لیست به دست همان در بند اسامی ده نفر از بچه از جمله:
مهرداد کاووسی، محسن جوان شجاع، سعدالله فلاحتی، محمد راپوتام، سیف‌الله منیعه، محمد حسن مفید موحد، رحیم فروغی، مصطفی خیراندیش و خود من را خواند و گفت این افراد با کلیه وسایل بیایند بیرون. این حرکت جدیدی نبود و همه ما هر دم منتظر چنین چیزی بودیم قبلا که گفتم ما از یک دقیقه بعد خودمان هم مطمئن نبودیم. طناب دار همواره بالای سرمان در چرخش بود. با خواندن اسامی بچه ها سکوت سنگینی در بند حاکم شد. از همه جا بوی مرگ میامد. بچه ها دور ما جمع شده بودند و هر کس وسیله ای برای ما میگذاشت. همه به هم نگاه میکردند و از نگاهها میشد فهمید که بچه ها چه غمی در دل دارند. اما برای ما که اسم هایمان را خوانده بودند اینجوری نبود. آنهایی که تجربه زیر بازجویی و یا زیراعدام بودن را دارند به خوبی میدانند که بازجویی و اعدام تا زمانی سخت است که در انتظار باشی اما وقتی انتظار به پایان رسد و اسم خوانده شد آدم دچار آرامش خاصی میشود. یعنی اضطراب خیلی کمتر میشود چرا که فرد از بلاتکلیفی در میاد. بچه ها دو طرف راهروی بند صف کشیده بودند و ما چند نفر در وسط صف، با همه خدا حافظی میکردیم هم آنها میدانستند که ما کجا میرویم و هم ما میدانستیم که آخرِ کارمان است. نمیدانم چرا اما خیلی سریع انجام شد و ما زود از بند بیرون رفتیم. وقتی به زیر8 بند رسیدیم با ساختمان 325 که در آن بودیم تسویه و فرم خروج از بند 3 را امضا کردیم. انجام این حرکت به مفهوم عدم بازگشت به این بند بود. ما را به سمت 209 بردند. در راهروی اصلی ساختمان 209 ما را رو به دیوار کردند. من نفر پنجم از جلو بودم. نفر اول را بردند. ما شنیده بودیم به بچه ها یی که اعدام میشوند دو پلاستیک سیاه میدهند یکی برای وسایل و یکی هم برای قرار دادن وصیتنامه. روی همین حساب وقتی نفر اول را بردند ما گوش میکردیم ببینیم صدای پلاستیک میاد یا نه که از قضا می آمد. به خودم گفتم آقا رضا 4 تای دیگه نوبت تو میرسد. مبادا جا بخوری. خلاصه تو دنیای خودم بودم که نوبتم رسید. پاسدار آمد من را با خودش برد. وقتی رفتم دیدم دارم به سمت بند های 209 میروم. من آنجا را خوب می شناختم چون سال 60 در انجا آنجا زیر بازجویی بودم. بعدش منتظر پلاستیک بودم که پاسدار بند به من گفت وسایل اولیه را که لازم داری بردار ببر داخل سلول و بقیه را بذار همینجا. اینجا بود که فهمیدم صدایی پلاستیک مالِ جا بجایی وسایل بوده و ربطی به ان دوکیسه پلاستیک معروف ندارد. راستش مثل بهشت و جهنم بود یعنی هر کس می بایستی خودش میرفت و از نزدیک میدید تا بفهمد چی به چی است. ما را به دسته های دو و سه نفری تقسیم کردند وهر دسته را به داخل سلولی بردند. من با سیف الله منیعه و مصطفی خیر اندیش در یک سلول بودیم. بعدا ز گذشت دقایقی و بالا و پایین کردن اوضاع و احوال برای اینکه ذهن خود را مشغول سازیم شروع کردیم به خواندن کتاب new concept که به همراه خود برده بودیم و بی خیال از آن چه که در پی رویمان قرار داشت سعی میکردیم خودمان را یکجوری مشغول نگهداریم.
نزدیک غروب بود که صدای دریچه های درب سلول را که باز و بسته میشد شنیدیم وقتی نوبت ما رسید فردی که دریچه را باز کرد با لحن آمرانه ای گفت: همه رو به دیوار بشینید بعد شروع کرد به اسم پرسیدن همچنین پرسید میدانید برای چی شما را اینجا آوردند. من او را نمی شناختم.اما سیف الله او را به خوبی می شناخت. او کسی نبود جز موسی واعظی معروف به زمانی. یعنی همان کسی که به عنوان نفر وزارت اطلاعات نقش کلیدی در اجرای کشتار زندانیان سیاسی سال 1367 بازی میکرد. ما 2 روز آنجا بودیم که روز 5 مهر حدود ساعت 11 صبح بود که شنیدم دریچه های درب سلول باز و بسته میشه تا اینکه نوبت ما رسید . پاسدار209 گفت با کلیه وسایل آماده باشید. احساس بدی نداشتم بعد از چند دقیقه همه ما چند نفر را از 209 خارج کردند ومجددا به سمت 325 بردند. آنجا مسئول بند ما را تحویل نمی گرفت و با دیدن ما چیزی نمانده بود که دو تا شاخ هم درآورد و میگفت قرار نبود اینها بر گرداند. روی همین حساب با تلفنی که در دفتر زیر هشت بود تماس گرفت و ظاهرا طرف مقابل میگفت بذار بروند داخل بند. وقتی ما وارد بند شدیم، همه بچه ها ریختند توی راهرو انگاری که بمب منفجر شده بود. همه خوشحال شده بودند. بعضی از بچه ها هم میگفتند بابا اینجا چه کار میکنید ما حلوای شما را که خوردیم هیچ، شب سه هم براتون گرفتیم. خودمان هم باور نمیکردیم که زنده نزد بچه ها بر گردیم.
هدف قتل عام مجاهدین بود
کشتار سال 1367 ازساعات اولیه بامداد 6 مرداد شروع شد و تا 5 مهر 1367 ادامه داشت. شروع اعدامها با هواداران مجاهدین و پایان آن با غیر مذهبی ها توام بود.البته باید تاکید کنم پروژه قتل عام بطور اخص مختص نیروهای سازمان مجاهدین بود نه سایرین. اواخر مهر ماه بود که در حیاط نشسته بودم یکی از اعضای حزب توده که در زمان شاه زندانی بود و از مسئولین شاخه شهرستان حزب توده بشمار میرفت به کنارم آمد و بر زمین نشست.اسمش احمد بود اما متاسفانه اسم فامیل او را فراموش کرده ام. موهای پرپشت و سفیدی داشت. یکدیگر را از بند تنبیهی 6 قزلحصار می شناختیم. به او احترام میگذشتیم وخیلی رعایت سن و سال او را میکردیم. آدم مهربانی بود و اهل شعر. گاهی اوقات شعرهایی که می سرود در مراسم های ملی مثل جشن نوروز برایمان می خواند. در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود رو به من کرد و گفت میدونی رضا این اعدام ها دسته جمعی برنامه ای بود که برای مجاهدین ترتیب داده بودند و فقط بادش ما غیر مذهبی ها را گرفت؟ از اعدام بچه ها خیلی متاثر شده بود.
در تایید گفته های او، نورالدین کیانوری طی نامه ایی مفلوکانه خطاب به خامنه ایی در تاریخ 16 بهمن 1368 در تایید همین نکته که پروژه قتل عام مختص مجاهدین بود، می نویسد:
"حضرت آیت‌الله
همانجور که حضرتعالی آ‌گاهی دارید، در تابستان 1367 پس از عملیات «مرصاد» در ماه‌های خرداد تا مهر ماه عده ‌بی‌‌شماری از زندانیان در زندان‌های کشور و بویژه در زندان‌های تهران (اوین و رجائـی شهر) اعدام شدند و در میان آنان تعداد زیادی از زندانیان توده‌ای که نه‌‌‌تنها کوچکترین رابطه‌ای با مجاهدین خلق هر‌گز نداشتند، بلکه برعکس، همیشه آماج دشمنی آنان بوده‌اند و این دشمنی با زندانیان توده‌ای درست به این علت بود که زندانیان توده‌ای، حتی آنان که به اعدام محکوم شده بودند، همواره از جمهوری اسلامی ایران و خط امام پشتیبانی‌کردند. من از تعداد تیرباران شد‌گان آ‌گاهی دقیقی ندارم، تنها در کنار آن 11 نفر مفقود شد‌گان که در زندان بدرود حیات ‌گفته‌اند، من اسامی 50 نفر از اعدام شد‌گان را در اختیار دارم و بدون تردید تعداد واقعی اعدام شد‌گان خیلی بیش‌تر از این شمار است"
پس از پایان نسبی قتل عام، در روز پنجم مهرماه سال 1367، خمینی مجازات زندانیان سیاسی زنده مانده را به مجمع تشخیص مصلت نظام واگذار می کند.
رفسنجانی در کتاب خاطرات خود میگوید:
"به جلسه مجمع تشخیص مصلحت رفتم. در مورد مجازات ضد انقلاب مذاکره شد. امام تصمیم را به مجمع محول کرده اند. قرار شد مطابق معمول قبل از حوادث اخیر عمل شود. وزارت اطلاعات چنین نظری داشت و قضات اوین، نظر تندتری داشتند»
در آن زمان اعضای مجمع به قرار زیر بود: علی خامنه ‏اى، اکبرهاشمى رفسنجانی، موسوی اردبیلى، توسلى، موسوى خوئینى ‏ها،احمد خمینی، میر حسین موسوى و فقهای شورای نگهبان
البته این بدان مفهوم نیست که دیگر اعدامی در کار نبود بلکه منظور قطع پروسه جمعی آن است و همانطوری که رفسنجانی در خاطرات خود میگوید قرار بر این شده بود که اعدام زندایان سیاسی مطابل روال معمول قبل از کشتار جمعی صورت پذیرد.
مجاهدین شهید رضا فیروزی و علی رضا صداقت رشتی جزء کسانی هستند که بعد از اتمام پروسه اعدام های دسته جمعی اعدام شدند یا علی اکبرعلائینی که روز 28خرداد سال68 اعدام شد.
علی اکبر علائینی در سال58 با مجاهدین آشنا شد و شروع به فعالیت کرد. در مرداد60 دستگیر شد و مدت 8ماه در زندان بود. دوباره در آبان سال61 دستگیر شد و 4سال در زندانهای اوین، قزلحصار و گوهردشت بود. او بلافاصله پس از رهایی از زندان درصدد برقراری ارتباط با سازمان برآمد. بهمن65 به خارج کشور رفت و از آن جا خود را به منطقهٌ مرزی رساند. در عملیات آفتاب، چلچراغ و در نهایت فروغ جاویدان شرکت داشت. در عملیات فروغ جاویدان علی اکبر همراه با یکی از همرزمانش در یک خانه در منطقهٌ عملیاتی درگیر شدند. همرزم او شهید شد و علی اکبر را مجروح و بی هوش دستگیر کردند و به زیر شکنجه های وحشیانه بردند. به رغم تحمل شکنجه های وحشتناک با روحیه یی شاداب و انقلابی برای سایر مجاهدین اسیر از مناسبات ارتش آزادیبخش و آن چه در قرارگاهها دیده بود تعریف می کرد و می گفت گویی همان بهشت موعود را دیده است. روز 28خرداد سال68 او را برای اعدام به یکی از محله های تهران ـ پل سلیمان ـ بردند. می خواستند تحت نام قاچاقچی او را دار بزنند اما هنگام اعدام فریاد زد: من علی اکبر علائینی هستم، بچهٌ افجه هستم، مجاهد خلقم. قاچاقچی نیستم…» و بعد هم شعار داده بود. دژخیمان او را به فجیع ترین شکل حلق آویز کردند.
جدای از زندانیان سیاسی موجود که قتل عام شده بودند، در آن دوران تعداد زیادی سرباز وظیفه دیدم که انها را در بندهای یک و دو ۳۲۵ و اتاقهای بهداری بازجویی میکردند. ظاهرا آنها کسانی بودند که در عملیات علیه نیروهای سازمان از آتش گشودن خودداری کرده بودند. از سرنوشت آنها اطلاع دقیقی ندارم اما شنیدم که خیلی از آنها هم اعدام شدند .
5 مهر 1367 با بازگشت ما از بند 209 فضای بند عوض شده بود. بالاخره در فضایی که بوی مرگ همه جا پیچیده بود چنین اتفاقی کمی شادی آفرین بود. جدای از این موضوع، بازگشت ما 10 نفر(مهرداد کاووسی, دکتر محسن جوان شجاع, سعدالله فلاحتی, محمد راپوتان, سیف الله منیه, محمد حسن مفید موحد, رحیم فروغی, مصطفی خیراندیش) به بند میتوانست نشانگر اتمام کشتار دست جمعی زندانیان باشد. اطمینان چندانی نداشتیم اما با بعضی بچه ها که صحبت میکردم نهایتأ به این نتیجه رسیدیم که چنا نچه ظرف یک هفته سراغ ما نیا یند میتوان نتیجه گرفت که اعدام ها قطع شده است.
شرایط جدید و فضای موجود
بند جدید ترکیب ناهمگونی داشت. مجموعه ای بود از هواداران مجاهدین،فرقان، ارمان مستضعفین، اکثریت، اقلیت، توده و ....
همه چیز برایم غریبه بود. احساس میکردم دیگر در زندان قبلی نیستم. نبود بچه ها زندان را بی معنا ساخته بود. دیگر آن حال و هوای سابق وجود نداشت. آنچه به زندان های اوین و گوهر دشت روح حیات و جاودانگی میداد وجود یک تشکیلات آهنین و استوار بود که بمثابه موتور حرکت زندانیان عمل میکرد. تشکیلاتی که از درون آن مقاومتی خونین می جوشید و بچه ها را در برابر تمامی ناملایمات و سختی های جانکاه مصون مینمود. هر چی بود شور و نشاط بود. حیات و جاودانگی بود و طبعا نبود آن مرگ و میرایی و به قول خودمان انفعال و بریدگی بهمراه داشت. آثار وجود تشکیلات در تمامی عرصه های زندگی درون زندان به روشنی و وضوح خود را نشان میداد.
ساعات بیدار باش و خواب، ورزش های دسته جمعی، فعالیت های صنفی و کارگری، ملی کاری، نظافت رورانه و ماهیانه و سالیانه، رونامه خوانی و تحلیل های سیاسی، برگزاری جشن ها و مراسمهای ملی و سنتی و سیاسی و خیلی چیزهای دیگر نمود بیرونی این تشکیلات سازماندهی شده بود. نباید فراموش کرد حضور در این مناسبات کار ساده ای نبود و برای آن باید بهای سنگینی پرداخت میشد. در سخت ترین و سیاه ترین دوران زندان در زمان حاج داوود رحمانی برای حفظ این مناسبات پولادین چه بهایی که پرداخت نشد. مجاهد شیهد علی حق وردی بیش از یک هفته تا سیاه شدن هر دو پا، در زیر 8 بند چهار سر پا ایستاده نگه داشته شد و تنها گناه او این بود که یک پرتقال با هم اتاقی اش با اشتراک خورده است. علی رضا و حمید رضا مهاجر در اتاق 18 بند چهار واحد یک باید اسامی خودشان را روی سیب و پرتقال می نوشتند تا تواب بتواند آنها را کنترل کند مبادا این دو برادر میوه ای با هم مشترکا بخورند.
درک این گفته ها برای کسانیکه زندان های خمینی دجال را تجربه نکرده اند شاید کمی مشکل باشد. اما ما میدانیم چه کشیدیم تا نگذاریم سفره مان تکه تکه و جدا شود. به آنچه میکردیم ایمان داشتیم و بخوبی میدانستیم پروسه کسب هویت سیاسی مجاهد خلق از این راه است که تحقق میابد.
و اما آنهایی که کشش این سختی ها را نداشتند، بریدند و وا دادند. در اتاق هایی که تواب ها زندگی میکردند به ازای هر نفر یک سفره وجود داشت و همیشه برای انتخاب جای خواب وبرخورداری از امکانات بهتر و بیشتر، دعوا و کتک کاری بین انها وجود داشت. بماند که از چه مناسبات اخلاقی زشت و فجیعی برخوردار بودند. انها خود را به رژیم فروختند و در ازای ان هر چه زشتی و پلیدی که در دنیا می توانست وجود داشته باشد نصیب خود کردند. درماندگی و کثافت از آنها میبارید. آدم فروشی و جنایت قبح خود را از دست داده بود و برای آزادی از زندان دست به چه کار هایی که نزدند. به عمله ظلمه ایی در دست لاجوردی و حاج داوود تبدیل شده و بلای جان ما بودند.
اواخر زمستان 1365 و چند روز قبل از عید نوروز 1366، آخوند مرتضوی بعنوان رئیس زندان به همرا چند تن از این توابان مزدور وارد بند ما، سالن 5 آموزشگاه شد. من معاون بند بودم و برخورد با بیرون بند بعهده من بود. بچه ها آمدند و صدایم کردند. رفتم ببینم او چه میخواند. متوجه شدم با ما کاری ندارد و فقط چند تا از تواب ها را آورده که تمیزی و کیفیت زندگی ما را به رخ آنها بکشد. شنیدم به توابها می گفت:
خاک بر سرتان، صبح تا شب میخوابید، از این منافقین یاد بگیرید که چگونه زندگی میکنند. خاک بر سرتان ببینید با این محدودیت امکاناتی که دارند چه پرده های رنگ و وارنگی برای خودشان درست کرده اند. آدم وقتی وارد بند شما میشه بوی کثافت ازش میاد. آوردمتون اینجا را ببینید تا کمی خجالت بکشید. برید گم شید.
هدفم از بیان این موارد به این منظور است که بعد از اتمام قتل عام آن تشکیلات عریض و طویلی که داشتیم به شدت ضربه خورده بود و بدلیل شرایط امنیتی جدید و ساختار نفرات باقیمانده، دیگر به این راحتی تجدید آن کار ساده ای نبود و بالطبع میتوانستم عوارض نبود آن را پیش بینی کنم. از همین رو همه چیز برایم بیگانه شده بود. درک و تحلیلی از خودم و جایگاه جدیدم در زندان و مناسبات جدید آن نداشتم. بشدت احساس غربت و غریبی میکردم. همه چیز و همه کس برایم بیگانه بود. یک عالم حرف و درد برای گفتن داشتم اما نمیدانستم به چه کسی بگویم. همان احساسی را داشتم که سال 1360 بعد از دستگیری و جدایی از تشکیلات سازمان را داشتم.
از زمان ورود به این بند تا اواخر شهریور ماه درب اتاقها بسته بود. 3 بار برای دستشویی و روزی یک ساعت برای هواخوری میتوانستیم از سلول خارج شویم. اواخر شهریور آخوند مرتضوی با لباس پاسداری به بند وارد شد و درب اتاقها را باز کرد و بند به حالت بند عمومی درامد. از ان پس دیگر مرتضوی ر ندیدم تا اینکه شنیدم زندان اوین را ترک کرده ومسئول زندان عوض شده است.

بازتاب بین المللی تظاهرات نه به روحانی در پاریس

تظاهرات و راهپیمایی بزرگ نه به روحانی و رژیم ولایت فقیه در پاریس، در صحنه سیاسی و در رادیو تلویزیونها و مطبوعات فرانسه و هم چنینن در منطقه و کشورهای عربی و سایر نقاط جهان بازتابهای وسیعی داشت.
خبرگزاری فرانسه درگزارش خود از این تظاهرات گفت: تظاهرکنندگان روز پنجشنبه دیدار حسن روحانی از فرانسه را محکوم کردند. آنان در سرتاسر شهر، با تکان دادن پرچم های ایران به راهپیمایی 4 کیلومتری به سمت میدان انولید راهپیمایی کردند.
سخنرانان این تظاهرات یکی بعد از دیگری سابقه حقوق بشر روحانی و هم‌چنین حمایت رژیم ایران از بشار اسد را محکوم کردند. ژوزه بووه،درسخنرانی خود برای جمعیت گفت: ”حقوق بشر باید جلوتر از منافع تجاری قرار داده شود"

خبرگزاری فرانسه نوشت: مریم رجوی, رئیس جمهور شورای ملی مقاومت ایران در افشای ادعای میانه روی ازسوی روحانی گفت: ”روحانی به عنوان یک مقام ارشد برای 37 سال در دیکتاتوری مذهبی در ایران, در تمام جنایت این رژیم دخیل بوده و باید بخاطر جنایت علیه بشریت به دست عدالت سپرده شود».
خبرگزاری رویتر تصاویری از تظاهرات بزرگ مقاومت ایران در پاریس در اعتراض به سفر آخوند روحانی مخابره کرد و گفت: تظاهر کنندگان به موج اعدامها در ایران اعتراض کردند.
خبرگزاری آسو شیتدپرس نیز، تصاویری ازصحنه های تظاهرات علیه روحانی همزمان با حضور وی در پاریس را مخابره کرد.

تلویزیونهای فرانسه، ازجمله، کانال 1، ال ث ای، فرانس 24، کانال 3 فرانسه، بی اف ام تی وی، مرکز تلویزیونها ی ملی فرانسه، ای تله، گزارشهایی منتشر کردند و برخی از این تلویزیونها درچندین بخش خبری خود از تظاهرات اعتراضی ایرانیان گزارش دادند.

تلویزیون کانال 1 فرانسه در گزارش خود گفت: همزمان با سفر روحانی، تظاهر کنندگان نقض حقوق بشر و احکام اعدام را که در ایران اجراء میشود افشا کردند. تنها در سال 2014، بیش از 700 نفر توسط رژیم تهران اعدام شده اند.
تلویزیون فرانس 24 درچند برنامه خبری خود این تظاهرات را منعکس کرد و ازجمله گفت: دیدار روحانی برای مخالفان رژیم ایران شوک آور است. آنها به خیابان های پاریس آمدند تا نقض حقوق بشر در ایران ا افشاء کنند.
افشین علوی می گوید: بیش از 2200 نفر طی دو سال و نیم حکومت روحانی در ایران اعدام شده اند. این از 25 سال پیش یک رکورد است.

تلویزیونهای ال ث ای و ای تله و بی اف ام، از صحنه تظاهرات و راهپیمایی گزارشهای مستقیم پخش کردند.
رادیو های سراسری فرانسه، ازجمله فرانس انفو و رادیو ار ت ال، نیز اخبار این تظاهرات را به اطلاع شنوندگان فرانسوی و بین المللی خود و با شرکت کنندگان در تظاهرات مصاحبه کردند.

شبکه جهانی سی ان ان، تلویزیون سی ان اس نیوز، تلویزیون یورو نیوز در اتحادیه اروپا، کانالهای تلویزیونی خبرگزاریهای رویتر و آسوشیتد پرس و خبرگزاری فرانسه به مخابر تصاویر این تظاهرات پرداختند.
تلویزیون سی.ان.ان گفت: در حالی که روحانی مشغول ملاقات با همتای فرانسوی خود بود، در محل دیگری در پاریس تظاهرات اعتراضی علیه کارنامه حقوق‌بشر رژیم ایران برگزار شد.

هم چنین شبکه های اصلی تلویزیونی جهان عرب، از جمله، الجزیره و الجزیره مباشر، العربیه، العربیه الحدث، اسکای نیوز عربی، تلویزیون رافدین، تلویزیون مقاومت سوریه اورینت نیوز، تلویزیون اون تی ویِ مصر، تلویزیون الغد العربی درامارات، تلویزیون المستقبل در لبنان، الغَدِْ اردن و المَجْدْ عربستان و تلویزیون التغییر شماری از این تلویزیونها هستند که گزارشهای آنها به دست ما رسیده است....

تلویزیون الجزیره درگزاش خود گفت: هزاران نفر در پاریس با برپایی تظاهراتی، به سفر حسن روحانی به فرانسه اعتراض کردند. تظاهر کنندگان با بلند کردن پلاکاردهایی به زبانهای فارسی و فرانسوی این سفر را محکوم کردند و از دولت فرانسه خواستار احترام گذاشتن به تعهداتش در زمینه حقوق‌بشر شدند. تظاهر کنندگان اعلام کردند رژیم ایران مرکز صدور تروریسم در جهان است. برخی از آنها خود را به چوبه‌های دار بسته بودند که اشاره‌یی به احکام اعدام است که در ایران اجرا می‌شود.

شماری از تلویزیونهای عربی، از جمله العربیه صحنه های تظاهرات و مصاحبه با تظاهرکنندگان را به طور مستقیم از پاریس گزارش می کردند ویاگزارشهای خبری آن را در اخبار ساعت به ساعت خود نقل کردند.
العربیه الحدث در گزارش مستقیم خود از تظاهرات نه به روحانی در پاریس گفت: بیانیه صادر شده از این تظاهرات به کاخ الیزه و به رئیس جمهور فرانسه آقای فرانسوآ اولاند رسیده است آنها با محکوم کردن این دیدار خواستار گشودن پرونده های حقوق بشر و پرونده اعدامهایی هستند که در دوران حسن روحانی افزایش یافته است.
همه این پرونده ها و همه این فراخوانها از سوی شخصیت های مختلف شرکت کننده در این تظاهرات مطرح شد .
از جمله آقای سید احمد غزالی نخست وزیر پیشین الجزایر، خانم رامایاد وزیر حقوق بشر پیشین فرانسه و شخصیت های بسیار مهمی که در این تظاهرات شرکت کردند و در پیشاپیش آن در خیابانهای پاریس حضور داشتند.
‌العربیه الحدث:‌۹۴۱۱۰۸

تلویزن العربیه در گزارش دیگری از تظاهرات ایرانیان در پاریس گفت:‌روحانی در حالی در الیزه با رئیس جمهور فرانسه دیدار کرد که تظاهرکنندگان این اقدام را شرم آور توصیف کردند: تظاهرکنندگان از فرانسوا اولاند رئیس جمهور فرانسه خواستار گشودن موضوع حقوق بشر با روحانی شدند.
تظاهرکنندگان در سخنرانی های خود از سرکوبی که مردم ایران در آن به سر می برند سخن گفتند. به ویژه از اعدامها که در دوران روحانی صورت گرفته است. تظاهرکنندگان گفتند این ننگ آور است که فرانسه از او استقبال می کند.
در این میان سخنران این تظاهرات میشل کیلو از اپوزیسیون سوریه حضور داشت که رژیم ایران را یک رژیم جنایتکار توصیف کرد که هزاران سوری را به قتل رسانده است.
العربیه:‌۹۴۱۱۰۸

۱۳۹۴ دی ۲۹, سه‌شنبه

مينا انتظاري: نسل بی‌عاطفه!

ملاقات غیرمنتظره در اوین
اوایل زمستان سال ۶۲ در زندان دهشتناک قزلحصار بودم که اسمم را برای بازجویی و انتقال به اوین خواندند. نمی دانستم که چه اتفاق جدیدی افتاده که برای بازجویی احضار شده ام. وقتی با ماشین مخصوص زندان به اوین رسیدیم مرا با چشم بند به طبقه پایین ساختمان دادستانی بردند. هنوز وارد اتاق نشده ضربات مشت و لگد باریدن گرفت، توپ فوتبال شده بودم، از این طرف اتاق توسط یک بازجو به سمت مقابل پرت می شدم و بازجوی روبرو با مشت و لگد به سمت بازجوی قبلی شوتم میکرد. باران فحش و ناسزا هم چاشنی ضربات بود. بعد که از زدن خسته شدند گفتند:
بتمرگ روی صندلی! چشم بندت رو بردار و به هیچ کجا جز روبرو نگاه نمی کنی حق حرف زدن هم نداری، فقط گوش میکنی!
چشم بندم را که برداشتم با بهت و حیرت خواهر کوچکترم را در مقابلم با چشمان پر از اشک دیدم. او یک دانش آموز غیرسیاسی بود و فقط چون در جمع دوستان هم کلاسی اش در مورد رفسنجانی و آخوندهای رژیم جوک گفته بود، از طرف امور تربیتی دبیرستان برایش گزارش رد شده بود و البته در گزارش اضافه کرده بودند که او خواهرش منافق و در زندان است... بنابراین او را هم دستگیر و روانه اوین کرده بودند. من که اصلآ خبر نداشتم و نمیدانستم چی شده و چرا دستگیر شده است، حالا یکدفعه او را در اوین و در آن شرایط میدیدم و او هم شاهد کتک خوردن من در شعبه بازجویی شده بود.
تحمل و تصورش برایم خیلی سخت بود... هنوز گیج بودم و فقط میدیدم که خواهرم همین جور با قطرات اشک مرتب به من می گفت:
مینا یک کمی فکر کن تو باید بیایی بیرون، محسن مریض شده و احتیاج به کمک داره و ....
من که حق حرف زدن و هیچ کار دیگری نداشتم و نمیدانستم که او راجع به چه چیزی حرف می زند... فقط به او نگاه می کردم و با نگاهم به او التماس می کردم که جلوی بازجوها گریه نکند... در همین لحظه بازجوی مربوطه ضربه محکمی به پشت گردنم زد و گفت:
این رجوی فلان فلان شده که برای این منافقا خانواده نگذاشته...
بعد رو به خواهر کوچک و ترس خورده من کرد و گفت:
میخواستم ببینی که خواهرت هیچ احساس و عاطفه ای نداره، همشون مثل سنگ هستند عین رهبرشون.....
ملاقات ما همین بود و بعدش مرا با چشم بند به انفرادی فرستادند...
من البته آن روز این داستان بیماری را اصلآ جدی نگرفتم و هیچ توجهی به آن نکردم ولی خواهرم واقعآ راست میگفت و در ملاقات های بعدی با مادرم این خبر تلخ را خودش بتدریج به من داد. واقعآ محسن در امریکا دچار بیماری سرطان خون شده بود ولی چون در آزمایشات چک آپ خیلی زود متوجه بیماری او شده بودند پزشکان فوق متخصص امریکایی خیلی امیدوار بودند از طریق عمل جراحی پیوند مغز استخوان (Bone Marrow Transplant) که در آن زمان یک شیوه نوین و ابداعی محسوب میشد بتوانند او را معالجه کنند. هرچند بر اساس دانش پزشکی در آن زمان یعنی دهه هشتاد میلادی، فقط افراد درجه یک خانواده بیمار مثل برادر و خواهر را مناسب چنین شیوه و روند درمانی میدانستند و ظاهرآ من کاندید اصلی بودم.
این گذشت و مادرم بعدها گفت که خواهرت بعد از آزادی همه اش اشک می ریزد و میگویدمامان اینها توی زندان آن قدر کتک می خورند و شکنجه میشند که احساس شون رو از دست دادند و انگار درد رو حس نمیکنند، حتی دیگه نمیتونند داد بزنند و اشک بریزند!
من اما نمیدانستم کی و کجا و چه جوری و به کی باید بگویم که بخدا من و ما هم حس داریم عاطفه داریم قلب و روح داریم، بخدا من و ما هم درد را حس میکنیم، شوری مزه خون را توی دهان مان میفهمیم و خونمردگی و کبودی را روی بدنهایمان میتوانیم ببینیم، و زیر ضربات شلاق و مشت و لگد با آن بدنهای رنجور و آسیب دیده، حتی بیشتر از دیگران درد میکشیم.
من حتی نمیتوانستم به مادرم یا خواهرم بگویم که بخدا من و ما، بیشتر از هرکس دیگری حق داریم که از جور زمانه فریاد بزنیم و داد بکشیم... و بیشتر از همه نیاز داریم در سوگ و داغ آن همه عزیز و یار و خواهر تیرباران شده و شکنجه شده، مثل باران اشک بریزیم... ولی چه کنیم که با یاران خود و برای آرمان آزادی عهد بسته بودیم در مقابل دشمن بیرحم و سنگدل ضعف نشان ندهیم و تسلیم نشویم حتی با فدای عشق و علایق و عواطف بی پایان خود!
حکم آزادی در دست حاجی رحمانی
اواخر زمستان سال ۶۲ و حوالی عید نوروز ۶۳ بود، یک روز حاج داوود رحمانی رئیس نابکار و بیرحم قزل حصار وارد بند تنبیهی ما، بند هشت شد و گفت اسامی که میخونم بیاند بیرون. اسامی تعدادی از بچه‌ها از ‌جمله مرا برای خارج شدن از بند خواند. با توجه به شرایط آن دوره‌ی زندان و ترکیب اسم‌ها، اولین حدس‌مان این بود که نوبتِ ما رسیده و راهی شکنجه‌گاه «قبر یا قیامت» هستیم و یا احتمالآ برای یک نوبت کتک خوردن به بیرون بند احضار شده ایم. برای همین بسرعت دو دست لباسی را که داشتیم روی هم پوشیدیم تا لااقل زیر مشت و لگدها کمتر درد بکشیم و آسیب ببینیم... و راه افتادیم.
اما حاجی که متوجه آماده سازی های یواشکی ما شده بود، در حالیکه جلوی درب بند ایستاده بود با لمپنی گفت:
هیچ گوری نمی برمتون، ایندفعه خیره!!
کمی بعد متوجه شدیم که داستان چیز دیگری است. ظاهراً در یک تجدید نظر کلی از طرف دادستانی و هم زمان با «دهه‌ی زجر» برخی احکام سنگین زندانیان شکسته شده بود؛ مثلاً حبس ابد به ۱۵سال تقلیل یافته بود و حالا حاج رحمانی قرار بود که احکام جدید را ابلاغ کند. این وسط حکم آزادی مشروط من هم به دستش رسیده بود. البته همه‌ی این‌ها منوط به یک شرط ساده و لازم الاجرا بود: ابراز انزجار از «گروهک تروریستی منافقین!»
وقتی حاجی همه‌ی ما را بیرون از بند به خط کرده بود، قیافه‌اش واقعاً دیدنی بود. او در حالی که با ناباوری برگه‌های احکام دادستانی را در دستش بُر می‌زد، با غیظ به تک تک ما نگاه می‌کرد و با غرولند می‌گفت: «مسئولین باید دیوونه شده باشن... شاید هم نمی‌دونن شماها توی چه بندی هستین!» حتی حاضر نشد که احکام جدید را به بچه‌ها ابلاغ کند.
به من که رسید با حالتی که انگار جواب سؤالش را پیشاپیش می‌داند، پرسید: «حاضری مصاحبه کنی؟». من ساده و صریح گفتم: نه! حاجی نگاهی به ورقه اش کرد، چیزی نوشت و بعد با تندی گفت:
برو گمشو توی بند منافق فلان فلان شده، شماها حتی به فکر خانواده تون هم نیستید...
بعدها فهمیدم حکم آزادیم که با تلاش بسیار پدر و مادرم در ایران و برادرانم از طریق وکیل حقوقی و متخصصین پزشکی در امریکا و مخصوصآ بواسطه یکی دو پارتی بسیار صاحب نفوذ مذهبی در قم صادر شده بود و با عبور از هفت خوان به دست حاجی رسیده بود، همان روز به آن راحتی توسط او به اوین برگردانده شد.
ناصریان و شرط آزادی
یک سال و نیم بعد، به دنبال پیگیری‌ها و دوندگی‌های بی پایان خانواده و به خصوص مادرم، باز از کانال همان افراد بسیار با نفوذ و صاحب منصب مربوطه، پرونده و حکم آزادی من به جریان افتاد و دوباره پشت در اتاق آزادی! قرار گرفتم. این بار تابستان ٦٤ بود، از سنگینی فضای عمومی و جو حاکم بر زندان‌ها تا حدودی کاسته شده بود و تعداد نسبتاً زیادی از بچه‌های زندانی، به خصوص در بند زنان، با شرایط سبک‌تر و سهل‌تری آزاد می‌شدند.
در یکی از همان روزها، ناصریان (آخوند مقیسه) دادیار بی رحم اوین و قزل‌حصار مرا احضار کرد. در همان یکی دو برخورد اول متوجه شدم که حکم آزادی من زیر دست او قرار گرفته است. از من پرسید: «مصاحبه می‌کنی؟». به آرامی گفتم: نه! عکس العملی نشان نداد. بعد یک مرتبه پرسید: «منافقین بند کی‌ها هستند؟». من هم خونسرد اسم مسئول بند که از توابین زندان بود را گفتم. در لحظه‌ی اول، از این که در پاسخ این سؤالش با کلماتی هم چون: «نمی‌دانم؛ خبر ندارم؛ از کجا بدانم؛ به من چه مربوط و...» جواب سربالا نداده بودم، در چهره و چشم‌هایش ناخودآگاه حالت رضایت همراه با تعجب دیده شد.
ولی چند لحظه بعد، انگار که تازه متوجه قضیه شده باشد، با خشم به طرفم خیز برداشت و فریاد زد:
منافق پدرسوخته، اسم توابین را به جای منافق به من می‌گی.؟!
در حالی که خودم را روی صندلی آماده مشت و لگدهایش می‌کردم، با قیافه‌ی حق به جانبی گفتم:
خب می‌پرسید منافق کیه، منم می‌گم همین‌ها هستند که هر روز به یک رنگی در میاند!
خلاصه این بار هم با توهین و ناسزا به بند برگشتم و در کنار یاران باوفایم آرام گرفتم. خیلی خوب می‌دانستم برادر عزیزم محسن هیچوقت راضی نمی‌شود که من برای نجات جان او، به آرمانم و به یارانم، به خودم و به خلقم خیانت کنم.
رهایی از بند
اواخر اردیبهشت ۶۷، وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳اوین خواندند که با تمام وسایل آماده‌ی خروج از بند باشم، برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نه می‌دانستم به کجا می‌روم و قضیه از چه قرار است و نه می‌توانستم به راحتی از آن همه گل‌های در حصار و یاران با وفا جدا شوم. در راهروی بند، بچه‌ها با عجله به صف شدند. تک تک آن‌ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. از آغوش تک تک آن‌ها به سختی کنده می‌شدم. به راستی از کدامیک باید خداحافظی می‌کردم؟ 
بعدها فهمیدم که پس از تلاش‌ها و دوندگی‌های مستمر و خستگی ناپذیر خانواده‌ام و ملاقات‌هایی که با مقامات قضایی داشتند و البته سفارشات خاصی که شده بود، نهایتاً بعد از حدود هفت سال، حکم خروج موقت من از طرف دادستانی صادر می‌شود، با این عنوان که مدت کوتاه باقی مانده‌ی زندانم را به صورت مرخصی اضطراری طی کنم تا بعداً در مورد صدور حکم آزادیم تصمیم گرفته شود.
پیچیدگی قضیه را می‌دانستم در کجاست... حکم آزادی مشروط روی پرونده بود ولی «حداد»، حاکم شرع کنونی و دادیار وقت زندان در آن زمان، مخالف بود. چرا که حداقل شرط آزادی، انجام مصاحبه یا نوشتن انزجارنامه بود که من زیر بار نرفته بودم. بهرحال وقتی این حکم جدید به زندان می‌رسد، «حسین زاده» مسئول اوین که همیشه تأکید می‌کرد «هیچ کس از سالن ۳پایش به بیرون نخواهد رسید» ظاهراً برای به کرسی نشاندن حرف خودش، مرا ابتدا از سالن ۳به مدت دو روز به انفرادی فرستاد و بعد هم ۴۸ساعت به سالن ۲منتقل کرد تا از آن جا حکم مرخصی من از زندان به اجرا گذاشته شود.
آن شب در سلول انفرادی، با همان لباس و مانتوی که بوی عطر عزیزان هم بندم را می‌داد، تا صبح به دیوار تکیه دادم و بی صدا سوختم و اشک ریختم. نمی‌دانم چرا، ولی خیلی نگران‌شان بودم. شاید هم فکر می‌کردم دیگر آن‌ها را نخواهم دید.
بالاخره چند روز بعد با یک حکم موقت، با دو ضامن معتبر و وثیقه سند کامل خانه از زندان بیرون آمدم.
فرار از جهنم
آخرین قسمت عبور از مرز زمینی بازرگان را در یک نیمه شب بهاری با اتوبوس طی کردیم و من در حالتی بین خواب و بیداری به مرز رسیدم. وقتی بعد از انجام مراحل قانونی از مرز زمینی گذشتیم و قدم برخاک ترکیه گذاشتیم، در آن تاریکی شب ناگهان مادرم را دیدم که در قسمت بلوارمانند وسط خیابان و در روی زمین خاکی، نماز و سجده‌ی شکر به جا می‌آورد و اشک می‌ریزد. از پدرم پرسیدم این چه وقت نماز خواندن است؟! او در جواب همراه با بغض گفت: «هیچ وقت فکر نمی‌کردیم روزی بتوانیم تو را از چنگال آن گرگها، زنده به این جا بیاوریم!». من هنوز گیج و منگ بودم و احساسی داشتم که هیچ وقت نتوانستم آنرا بازگو کنم. پشت سرم، وطنم و مردمم و عزیزترین یارانم در بند بودند؛ خودم در خاک غربت با آینده‌ای نامعلوم؛ و برادر بیمارم در آن سوی کره زمین، چشم انتظار...
بعدها شنیدم درست روز بعد از این که ما خانه را ترک و به سوی مرز ترکیه حرکت کردیم و در زمانی که هنوز در خاک ایران بودیم، یک ماشین از طرف دادستانی، ظاهراً با حکم لغو مرخصی من، برای برگرداندنم به زندان، به منزل ما مراجعه کرده بود. یکی از همسایگان شریف که متوجه قضیه و نیت افراد مذکور شده بود، با هوشیاری آن‌ها را دست به سر کرده و گفته بود این خانواده هفته‌ی قبل عازم خارج کشور شده و احتمالاً حالا باید در آمریکا باشند! به این ترتیب، در آخرین لحظه نیز آن تار موی پاره نشد!
هنوز بعد از سالیان، صدای آخوند حداد، دادیار وقت اوین در گوشم زنگ می‌زند که روز قبل از خروجم از زندان سرم داد می‌زد و می‌گفت:
من این حکم را امضاء نمی‌کنم و نمی‌گذارم این منافق پدرسوخته‌ که هفت سال این جا جلوی ما وایساده، همین جوری قِسِر دربره!
دیدار دوباره با محسن
اوایل مرداد ماه سال ٦٧، بعد از یک ماه و نیم انتظار و پیگیری، بالاخره به همراه مادرم به امریکا رسیدیم.... در آستانه‌ی درب خانه از پشت حباب بلوری اشک‌هایم محسن را دیدم که با قامتی کشیده ولی نحیف و با لبخندی برلب در حالی که به سختی راه می‌رفت، به استقبالم آمد. با شاخه گلی در دست به گرمی و با مهربانی گفت: «به خانه خوش آمدی!». به آغوشش پریدم، با بغض و خنده بوسیدمش و مثل دوران کودکی سربه سر هم گذاشتیم. ٩ سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. او که جوانی خوش سیما، قد بلند و ورزشکار بود و در رشته مهندسی مکانیک تحصیل میکرد، حالا تقریبآ آب شده بود و بسیار وزن کم کرده بود. بخاطر آن تاخیر پنج ساله متاسفانه کار از کار گذشته بود و برای عمل جراحی و پیوند مغز استخوان زمان از دست رفته بود و هیچ کار دیگری نیز برای درمان او موثر نبود.

تمام آن چند ماه را در کنار برادر عزیزم بودم و سعی میکردم لحظات را از دست ندهم. حالش اصلآ خوب نبود ولی همیشه با هم گفتگوهای صمیمی و سازنده داشتیم. وجود او سرشار از دانش و بینش بود و من هم تا آنجا که باعث بهم خوردن شرایط روحی و ناراحتی او نمیشد از زندان و یاران و همبندانم برایش میگفتم. گاهی وقتها ناخوداگاه خودم را جای او میگذاشتم و دچار این وسوسه میشدم که شاید اگر به یارانم پشت میکردم و زودتر میامدم او چنین سرنوشتی نمیداشت؟! ولی هیچوقت، هیچوقت چنین احساسی را حتی در چشمان نجیب او ندیدم ... روزها و شبها با التهاب میگذشت. مادرم مثل پروانه دور ما میچرخید و برادر بزرگتر دیگرم، هفت روز هفته مشغول کار بود و تآمین هزینه سرسام آور خانه و درمان را بعهده داشت.
شخصیت انسانی، مهربانی، فروتنی و روشن بینی‌ محسن همیشه برایم قابل تحسین بود. هنوز هم مثل گذشته خیلی مطالعه می‌کرد. کمتر حرف می‌زد و سنجیده سخن می‌گفت. به لحاظ سیاسی دیدگاه‌های چپ مستقل با گرایش به سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت)داشت و متقابلاً احترام خاصی برای افکار و مواضع سیاسی من قائل بود. توی جمع‌های محفلی با دوستانش، در مقابل تکه پرانی‌ها و نیش زدن‌های به اصطلاح سیاسی برخی افراد به جریانات سیاسی دیگر، موضع می‌گرفت و برخورد جدی می‌کرد.
دوستان ایرانیش که بیشتر از بچه های سیاسی بودند بطور روزانه به دیدن او و ما میامدند و طبعآ در کنار همه صحبتها، بحث های سیاسی روز هم براه بود. روزی یکی از دوستانش که ادعای چپ داشت، با حالت متلک در مورد مجاهدین سوالی از من کرد. نگاه معنی داری به او کردم و قبل از اینکه پاسخی بدهم، محسن برآشفت و به او گفت:
مواظب حرف زدنت باش، خواهر من با این اعتقاد، هفت سال از بهترین سالهای عمرش را در مقابل این رژیم فاشیست ایستاده، عزیزترین دوستانش را دارند اعدام میکنند، تو چکار کردی؟ اینجا آمریکاست و هر کس عقیده خودش را دارد، یاد بگیر به عقیده دیگران احترام بگذاری... طرف حسابی از این برخورد محسن جا خورده بود.
مدت کوتاهی بعد از ورود به آمریکا خبر رسید که پدرم بعد از برگشتن از ترکیه به ایران، از طرف دادستانی انقلاب احضار شده و ضمن اعلام لغو مرخصی من، برگشت و تحویل مرا از او خواستار شده بودند. نهایتاً هم او را به اتهام فراری دادن من و در واقع به عنوان گروگان در ازای بازگشت من، بازداشت و به زندان اوین منتقل می‌کنند. ایام بسیار سختی برای کل خانواده‌ی ما در غربت و به خصوص خود من بود. محسن حال خوبی نداشت و هر روز بدتر می‌شد. شیمی درمانی هم جواب نداده بود و بیشتر اوقات تب و درد داشت.
با این که خیلی آشفته خاطر و نگران بودم، ولی در جمع و به خصوص در حضور محسن، با گفتن و خندیدن، نگرانیم را بروز نمیدادم. خدا می‌دانست در دلم چه غوغایی بود. اتفاقاً خود او در بستر بیماری و در آخرین مراحل کشاکش با بیماری مهلک سرطان روحیه‌ی فوق العاده‌ای داشت و هم چنان در حال خواندن و مطالعه بود. حتا در روی تخت بیمارستان، در حالی که به خاطر درد شدید، سرُم مرفین در دست داشت، در همان حال کتاب "مادر" ماکسیم گورکی را به زبان انگلیسی می‌خواند. طفلک معصوم همچون شمع در جلوی چشم‌مان در حال ذوب شدن بود و ما جز رسیدگی و نثار عشق و محبت با تمام وجودمان، کار دیگری نمی‌توانستیم برای او انجام دهیم. در شروع این داستان تلخ قرار بود که من اسباب نجات و ناجی او باشم، ولی نهایتاً او به خاطر بیماری و رنج و دردی که دچارش شده بود، اسباب نجات و ناجی من شده بود.
در آن تابستان گرم و سوزان سال ٦٧، هم زمان با بیماری حاد محسن، به طور پراکنده اخباری ازقتل عام زندانیان سیاسی در ایران به گوش می‌رسید. به تدریج در پائیز اخبار بیشتری منتشر می‌شد و ابعاد فاجعه مشخص‌تر می‌گردید. تنها کانال ارتباطی من با دنیای پشت سرم، تلفن خبری مجاهدین بود و از این طریق هر روز اسامی تعدادی از بهترین دوستانم را که در موج قتل عام رفته بودند، می‌شنیدم. یاران مجاهدم: فروزان عبدی، منیره رجوی، میترا اسکندری، سپیده زرگر، مریم گلزاده غفوری، مریم محمدی بهمن آبادی، مژگان سربی، ناهید تحصیلی، اعظم عطاری، شورانگیز و مهری کریمیان، سهیلا و مهری محمدرحیمی، فریبا دشتی، سوسن صالحی، ملیحه اقوامی، فرزانه ضیاءمیرزایی، مهتاب، محبوبه، مهین، صنوبر، سیمین، سارا، شهین، فضیلت، فهیمه، زهرا، فرنگیس، شهناز، مریم، مهناز، هما، طیبه، فریده، اشرف، آفاق، مهری ... حتا شبی نام خودم را نیز در بین اسامی شنیدم.
برای من شنیدن نام هر کدام از آن بچه‌ها تیر جانسوزی بود که بر قلبم فرو می‌رفت. در همان ایام اسامی برخی از بچه‌هایی که در عملیات «فروغ جاویدان» به کاروان شهدای خلق پیوسته بودند هم منتشر می‌شد و من جمع دیگری از بهترین دوستان همرزم و یاران هم بندم را در زمره‌ی این اسامی می‌یافتم. عزیزانی هم چون شهنازعلیقلی، نازی رحیمی، اعظم یوسفی، راضیه هاشمی، مرضیه اعتمادی، مهین رضایی، رضا درودی ...
وداع با محسن
روزها و شب‌های متمادی، یا در کنار تخت محسن با درد و تب او می‌سوختم و یا در گوشه‌ای خلوت با یاد یاران از دست رفته ام می‌گذراندم. آن چنان فشار سنگینی قلبم را می‌فشرد که بعضی وقت‌ها حتا دلم برای خودم هم می‌سوخت. گاه پیش خودم فکر می‌کردم که آیا این روزگار غدّار می‌توانست سخت‌تر از این هم بر من بگیرد؟ راستی گناه نسل ما چه بود؟ مگر ما چه کرده بودیم؟ جز آرزوی دنیایی بهتر و زیباتر و تحمل رنج و اسارت! حتا حالا هم که به آن ایام فکر می‌کنم بی اختیار و از ته دل بر خمینی و دودمان فکری و سیاسی‌اش لعنت می‌فرستم.
برادرم با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد؛ عزیزترین یارانم یا بر دار و یا بر خاک افتاده بودند؛ پدر سالخورده‌ام گروگان و در بند بود و خودم با هزار داغ و درد بر قلب و جگرم، تک و تنها و دور از یاران، در غربت غریبانه و در دنیایی که حتا برای شنیدن درد دل نسل سوخته‌ی ما، گوش شنوایی هم یافت نمی‌شد...
شب اول ژانویه آن سال که همه جا جشن و سرور بود، خانه ما حال و هوای دیگری داشت. آنشب بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بودم و بالای سر محسن بودم، وقتی می خواستم برای کمی استراحت به اتاقم بروم، دستم را گرفت و گفت:
مینا جون نرو، امشب رو هم پیشم بمون...
تنم لرزید، دستان تبدارش رو در دستم گرفتم و بوسیدم و کنارش نشستم. آن شب آخرین شب زندگی او بود و ما همگی در کنارش بودیم، و روز اول ژانویه در اولین سالی که در آمریکا بودم او را که ٢٩ سال بیشتر نداشت ناباورانه از دست دادیم... این چنین برادر من، دوست و رفیق من، یار و غم خوار من، و ناجی من هم رفت و من یک بار دیگر مات و مبهوت بر جای ماندم.
امسال هم مثل سالهای قبل، روز اول ژانویه اصلآ حال و هوای سال نو را نداشتم... و ترجیح دادم روز تولدش یعنی سوم ژانویه پیش او بروم و بر سر مزارش باشم. وقتی به نزدش و به آرامگاهش رسیدم با تمام عشق و علاقه یک خواهر «بی عاطفه!» به او گفتم:
محسن عزیزم، برادر و رفیق نازنینم تولدت مبارک!
ژانویه 2016

نفت اوپك به ۲۳دلار و ۵۸سنت رسيد

نفت اوپک  به  بشکه‌ای ۲۳دلار رسيد. سازمان کشورهای تولید و صادرکننده نفت، اوپک، روز دوشنبه ۲۸دي  اعلام کرد: هر بشکه سبد نفتی این سازمان، در این هفته با یک دلار و ۱۶سنت کاهش نسبت به قیمت روز جمعه، ۲۳دلار و ۵۸ سنت در هر بشكه فروخته شد.
به این ترتیب بار دیگر رکورد کمترین قیمت سبد نفتی اوپک در سال ۲۰۱۶شکست؛ کمترین قیمت سبد نفتی اوپک روز جمعه ۲۵دی ماه برابر با ۲۴دلار و ۷۴سنت ثبت شده بود.
نفت اوپک سال جدید میلادی را با قیمت ۳۱درلار و ۷۹سنت شروع كرد  كه در اين دو هفته ۸دلار و ۲۱سنت ارزش خود را از دست داد و به ۲۳دلار و ۵۸سنت رسيد.
سبد نفتی اوپک متشکل از نفت صحرای الجزایر، نفت گیراسول آنگولا، نفت اورینت اکوادور، نفت سنگین ایران، نفت سبک بصره عراق، نفت صادراتی کویت، سیدر لیبی، بونی لایت نیجریه، نفت مارین قطر، نفت سبک عربستان، نفت موربان امارات و مِرِی ونزوئلا است.

فروغ گلستان: «جرقه ای که در تاریکی جانم چراغی فروزان برافروخت»

فروغ گلستان
هرساله در ۳۰ دی‌، هر آنچه که از آنروز تا امروز گذشته است را مرور میکنم.
به اولین بار که آن صدای پرشور را شنیدم، برمیگردم. سخنرانی «چه باید کرد؟» امجدیه ۱۳۵۹
وقتی آن صدا در اتاقم در شهر کرمان از کاست پخش می‌شد. نفوذ کلماتش در من به قدری قوی بود که بعد از گذشت سالها هنوز روشنایی آن سخنان مرا ترک نکرده است.
با هرکس که صحبت می کردم با شور و احساسی ستایش انگیز از آنروز و آن سخنان میگفت و من دیدم که آن صدا با نیرویی سرشار بر جان هرکس که سودای آزادی و رهایی دارد پرتو افشانده است.
دادخواهی، مظلومیت، شجاعت و شور و ایمانی که در آن کلمات موج میزد به من میگفت این؛ کسی است که تو را به هدف میرساند؛ و این نقطة آغاز راهی ۳۵ ساله شد.
“و به راه اندیشیدن، یأس را رج میزند»
بطور طبیعی من و هر انسان دیگر به آنچه که در جریان است نگاه میکنیم. در واقع موج را می بینیم نه دریا را؛ و مسیر را با اولین کیلومترشمار انتهای جاده می پنداریم.
تردید ندارم که زیبایی آنچه را که امروز خلق میشود، نمیبینم؛ زیرا که افق دوردست و چشم انداز بیکران را تنها میتوان از نوک قله دید معمولاً در دامنه و دشت از رؤیت زیبایی و شکوه آن محرومیم.
در این سالهای پایداری، اکثر اوقات با شرایط پیچیده‌، نفسگیر و پرتضاد و پرابهامی مواجه بودیم.
اما وقتی پیام برادر مسعود را می‌شنیدیم همة تضادها و تناقضها در شفافیت کلمة “مبارزه“ به وحدت میرسید؛ و دوباره و هزارباره آن صدای امید بخش و شورآفرین مرا از تاریکی به روشنایی، از یأس به امید و از تردید به یقین میرساند؛ و اینگونه هست که حالا دیگر “راه و راهبر“  برایم یک معنای یگانه است.
 
«جانهای غنی تر بیشتر در معرض توفانند»  

این براستی دشوار است که انسان تسلیم هیچ چیز نشود و همواره جرأت داشته باشد که بگوید چه چیز “خوب“ و چه چیز “بد“ است. آنچه دشمن را هم برمی‌آشوبد همین تسلیم ناپذیری است.
وقتی که می‌بیند او در میان طوفان هم‌، در آتش و حرکت است‌، پس هر چه دارد از تیر و تبر و تهمت، به میدان می‌آورد.
گاهی که از سنگباران تهمت و هجوم شقاوت برانگیخته میشوم، این مثال عربی آرامم میکند که: “به درختان بی َبر کسی آزار نمی‌رساند. تنها به آن درختان سنگ میزنند که پیشانیشان به میوه های زرین آراسته است“.

«او بذر را افشانده است، دیگر هرچه میخواهید با آن بکنید»
به نظر من، آن انسانها که در هر کاری که میکنند، در هر رنجی که میبرند و در هرچه دوست دارند و در هرچه دشمن میدارند بیحساب و کتاب مایه میگذارند و قیمت میدهند، خارق العاده هستند؛ و این بزرگترین و پرارزش‌ترین جمع و نیرویی است که مسعود خلق کرده است.
آن روز در 30 دی 57 که قدم از درگاه زندان به بیرون گذاشت راهپیمایی بزرگ را به مقصد آزادی حقیقی خلق آغاز کرد و در وجود هرکس که با او همراه شد عشقی را به خلق و آزادی نشاء کرد که در گذار زمان وعمر همچنان بکر و پرطراوت است.
شاید امروز، در نتیجة خیانت خمینی به انقلاب و امید و اعتماد مردم و به ناموس کلماتی مثل فداکاری، قیمت دادن، جانفشانی برای آزادی، برای برخی باعث بی‌رنگ شدن این کلمات شده باشد، اما ما و هرآنکس که شور آزادیخواهی دارد، خوشبخت است زیرا قادر شده در مسیر آزادی خلق، شادی پرشکوه ازخودگذشتگی را بچشد.
برای هر کس که دستی بر آتش داشته و دارد روشن است که در تلاطم و توفان و گردباد، شاخصها را گم نکردن، هدف را فراموش نکردن و بر اصول پای فشردن کاریست کارستان.
پاسخ او به چطور و چگونه و چرا؟ همواره این است که همه چیز در قیمتی که حاضر هستیم بدهیم تعیین تکلیف میشود.
هر شکست‌، هر ضربه برای او شروعی دوباره است. نه تنها توقف و سکون نیست که حرکت است و تکثیر.
او میگوید «نور مقاومت خاموش شدنی نیست. هر چقدر که نور را بشکنند، انکسار نور تابش آن را بیشتر میکند؛ و اینگونه است که از یک اشرف، هزار اشرف می‌سازد.
و اینچنین بوده و هست که من برادر مسعود را همواره و همواره در سیاستش صادق، در اصولش قاطع و در مقاومتش صبور و در عشقش به آزادی بینظیر یافته‌ام.
دلم میخواست و میخواهد او را با زیباترین و نابترین و گرمترین و پرمعناترین کلمات تعریف و تصویر کنم ولی اینهمه درک و اشعار قوی میخواهد که براستی از آن عاجزم.

“سرودی که به حقیقت خواهد پیوست“
رنج و سختی بسیار است؛ و من در این سالها هر لحظه می‌دیدم که این مقاومت چگونه از رنجی به رنجی دیگر پا میگذارد. افراد زیادی اینهمه رنج را تاب نمیآورند. «رنج و ابتلاء سنگ محک است، تنها در اینصورت است که میتوان کسانی را که از مرگ قویترند، بازشناخت».
جایی خواندم که “مبارزة مشترک اگرچه با دشواری، موجبِ یگانگی عمل میشود. ولی خیلی سخت است تا یگانگی دلها را موجب شود“.
اما تکثیر همین اعتقاد پرشور با تلاشی جانفرسا‌، با عزمی شگفت و با کشف‌ راهها و خلق نوآوریها‌، ارادة سترگ انسانها را به میدان نبرد با «نمیشود و نمیتوان» می‌آورد؛ و یگانگی دلها و انسجام پولادین را میسر میسازد.
با شعار «می توان وباید» و با این پیام انسانی که «توانمندی عظیم و لایتناهی در هر انسان نهفته است» از هر رهرو مسیر آزادی راهنمایان امروز و فردا ساخته میشود.
و در آخر خطاب به برادر مسعود، این جمله از «رومن رولان» را با کمی تغییر مینویسم که:
دوری و فاصله بر قدرت و احترامِ کسانی که دوست داریم می افزاید. انعکاس هر سخنی که از فضاهای دوردست از «یار آشنا» می آید، با شوقی بیحد بر جان ما مینشیند.